part11
#part11
#رها
طاها: راستی 9 تا لیوان قهوه یادت نره.
برگشت و به راهش ادامه داد.
با حرص برگشتم سمت کافه.
رها: فریال 9 تا لیوان قهوه بریز.
نشستم رو یکی از صندلیای کافه.
اینجوری نمیشه باید یه جوری انتقاممو ازش بگیرم.
ولی چجوری؟
نیاز: ببخشید.
برگشتم سمت دختره که تازه استخدام شده بود.
رها: جانم؟
نیاز: راستش من نمیدونم باید چیکار کنم...شما میدونین؟
گیج نگاهش کردم.
از صبح انقدر اتفاقا پیش اومده بود که حتی نشده بود بدونم ما جز کار ببر و بیار قهوه کار دیگهای باید انجام بدیم یانه!
رها: راستش ما...یعنی من و فریال تازه اینجا استخدام شدیم همین امروز یعنی....و خوب ما خودمونم درست نمیدونیم باید چکار
کنیم.
نیاز: آهان...خب میخواید من از کسی بپرسم؟
رها: نیازی نیست من الان از یکی میپرسم میام میگم.
نیاز: باشه.
رفت یه جا نشست.
بهش نگاه کردم.
خب بریم سراغ تحلیل صورتش!
پوست سفیدی داشت و چشمای آبی که مثل تیله بود و مژه های بلند و پر پشت داشت که بخاطر بور بودنش مشخص نبود و از نزدیک متوجه میشدی.
بینی معمولی داشت و لباشم نه خیلی بزرگ بود نه کوچیک بود.درکل فیس خوبی داشت.ولی یکم مثل بچه مظلوم بود!
با صدای فریال دست از نگاه کردن به دختره برداشتم.
فریال : رها بیا ببر.
از جام بلند شدم و رفتم سمت فریال.
نگاهم افتاد به نمکدون.
ناخوداگاه لبخند شیطانی رو لبم نقش بست.
دراز شدم و نمک رو برداشتم و تا جایی که میشد نمک ریختم تو یکی از لیوانا.
فریال : چیکار میکنی؟
رها: هیس به تو چه...یه قاشق بده.
فریال گیج نگاهم کردو یه قاشق بهم داد.
قهوه رو هم زدم و با نیش باز از کافه شرکت خارج شدم.
در اتاق جلسات رو زدم که بعداز چند ثانیه باز شد.
وارد شدم...پسره داشت پشت هم وراجی میکرد.
لیوان قهوهای که توش نمک ریخته بودم رو گذاشتم جلوش.
طاها: بنظر من ایدهای که سمانه داد کاملا عالیه....ممنون رها...ایده سمانه خیلی خوب بوده تا اینجا ولی بهتره ایده های بقیهتونو هم بشنوم و بعد تصمیم بگیریم.
آخرین لیوان قهوهرو هم گذاشتم جلوی دختری که همون اول ورودم به شرکت دیدمش.
رها: با اجازه من میرم.
طاها: برو...ترانه نظر تو چیه؟
دیگه نموندم و سریع از اون اتاق خارج شدم.
ریز خندیدم.
مبین: رها؟
سریع خودمو جمع و جور کردم گفتم.
رها: بله؟
مبین: خوبی؟ مشکلت حل شد؟
رها: نوچ ماشالا داداشت خیلی زبون نفهمه....آخ راستی مبین یه سوال.
مبین: چرا انقدر با طاها مشکل داری؟...جانم بپرس؟
رها: پس اسمش طاهاست؟ چی بود سوالم؟ آها یادم اومد میگم ما توی کافه دیقن کارمون چیه؟
مبین: خب ببین کارکنای شرکت هر روز از ساعت هشت میان تا ساعت پنج هستن یعنی ساعت پنج دیگه همه میرن...و خب حالا کار شما...شما تو کافه شرکت برای کارکنان شرکت غذا درست میکنین به عنوان ناهار و البته برای غذا یه لیست داریم که داخل خود کافه هست هر روز غذای مخصوص خودشو داره مثلا امروز ناهار باید عدس پلو درست کنید اگر لیست و پیدا نکردی بیا من دارم بهت میدم...و دیگه اینکه اگر قهوهای یا هر نوشیدنی دیگه ای بخوان کارکنا شما براشون میبرید و خب نظافتم با شماست...وقتی همه رفتن شما شرکت رو تمیز میکنید و بعد میتونید برید.
رها: چییی؟ اینهمه کار ریختید سر ما؟ بیخیال مبین نازی به من گفت کافه نگفت باید غذا درست کنم و چمیدونم آشغالای ملت و جمع کنم.
مبین: چقدر نق میزنی تو امروز برو سرکارت.
صداش با صدای داد بلند طاها مخلوط شد...
#عشق_پر_دردسر
مشکل پیج حل شد ولی متأسفانه پارت ها باید کوتاه باشند🗿:/
#رها
طاها: راستی 9 تا لیوان قهوه یادت نره.
برگشت و به راهش ادامه داد.
با حرص برگشتم سمت کافه.
رها: فریال 9 تا لیوان قهوه بریز.
نشستم رو یکی از صندلیای کافه.
اینجوری نمیشه باید یه جوری انتقاممو ازش بگیرم.
ولی چجوری؟
نیاز: ببخشید.
برگشتم سمت دختره که تازه استخدام شده بود.
رها: جانم؟
نیاز: راستش من نمیدونم باید چیکار کنم...شما میدونین؟
گیج نگاهش کردم.
از صبح انقدر اتفاقا پیش اومده بود که حتی نشده بود بدونم ما جز کار ببر و بیار قهوه کار دیگهای باید انجام بدیم یانه!
رها: راستش ما...یعنی من و فریال تازه اینجا استخدام شدیم همین امروز یعنی....و خوب ما خودمونم درست نمیدونیم باید چکار
کنیم.
نیاز: آهان...خب میخواید من از کسی بپرسم؟
رها: نیازی نیست من الان از یکی میپرسم میام میگم.
نیاز: باشه.
رفت یه جا نشست.
بهش نگاه کردم.
خب بریم سراغ تحلیل صورتش!
پوست سفیدی داشت و چشمای آبی که مثل تیله بود و مژه های بلند و پر پشت داشت که بخاطر بور بودنش مشخص نبود و از نزدیک متوجه میشدی.
بینی معمولی داشت و لباشم نه خیلی بزرگ بود نه کوچیک بود.درکل فیس خوبی داشت.ولی یکم مثل بچه مظلوم بود!
با صدای فریال دست از نگاه کردن به دختره برداشتم.
فریال : رها بیا ببر.
از جام بلند شدم و رفتم سمت فریال.
نگاهم افتاد به نمکدون.
ناخوداگاه لبخند شیطانی رو لبم نقش بست.
دراز شدم و نمک رو برداشتم و تا جایی که میشد نمک ریختم تو یکی از لیوانا.
فریال : چیکار میکنی؟
رها: هیس به تو چه...یه قاشق بده.
فریال گیج نگاهم کردو یه قاشق بهم داد.
قهوه رو هم زدم و با نیش باز از کافه شرکت خارج شدم.
در اتاق جلسات رو زدم که بعداز چند ثانیه باز شد.
وارد شدم...پسره داشت پشت هم وراجی میکرد.
لیوان قهوهای که توش نمک ریخته بودم رو گذاشتم جلوش.
طاها: بنظر من ایدهای که سمانه داد کاملا عالیه....ممنون رها...ایده سمانه خیلی خوب بوده تا اینجا ولی بهتره ایده های بقیهتونو هم بشنوم و بعد تصمیم بگیریم.
آخرین لیوان قهوهرو هم گذاشتم جلوی دختری که همون اول ورودم به شرکت دیدمش.
رها: با اجازه من میرم.
طاها: برو...ترانه نظر تو چیه؟
دیگه نموندم و سریع از اون اتاق خارج شدم.
ریز خندیدم.
مبین: رها؟
سریع خودمو جمع و جور کردم گفتم.
رها: بله؟
مبین: خوبی؟ مشکلت حل شد؟
رها: نوچ ماشالا داداشت خیلی زبون نفهمه....آخ راستی مبین یه سوال.
مبین: چرا انقدر با طاها مشکل داری؟...جانم بپرس؟
رها: پس اسمش طاهاست؟ چی بود سوالم؟ آها یادم اومد میگم ما توی کافه دیقن کارمون چیه؟
مبین: خب ببین کارکنای شرکت هر روز از ساعت هشت میان تا ساعت پنج هستن یعنی ساعت پنج دیگه همه میرن...و خب حالا کار شما...شما تو کافه شرکت برای کارکنان شرکت غذا درست میکنین به عنوان ناهار و البته برای غذا یه لیست داریم که داخل خود کافه هست هر روز غذای مخصوص خودشو داره مثلا امروز ناهار باید عدس پلو درست کنید اگر لیست و پیدا نکردی بیا من دارم بهت میدم...و دیگه اینکه اگر قهوهای یا هر نوشیدنی دیگه ای بخوان کارکنا شما براشون میبرید و خب نظافتم با شماست...وقتی همه رفتن شما شرکت رو تمیز میکنید و بعد میتونید برید.
رها: چییی؟ اینهمه کار ریختید سر ما؟ بیخیال مبین نازی به من گفت کافه نگفت باید غذا درست کنم و چمیدونم آشغالای ملت و جمع کنم.
مبین: چقدر نق میزنی تو امروز برو سرکارت.
صداش با صدای داد بلند طاها مخلوط شد...
#عشق_پر_دردسر
مشکل پیج حل شد ولی متأسفانه پارت ها باید کوتاه باشند🗿:/
۲۲.۷k
۰۹ مهر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.