game of love and hate(part 8)
ویوی ات
ات:بلخره ساعت کاریم تموم شد و رفتم سمت خونه توی راه بودم که مامانم زنگ زد
ات :الو مامان
ساینا:سلام ات میخواستم بگم که آقای کیم و پسرش امشب خونه ما دعوتن زود بیا خونه
ات:مهمونی دیشب کافی نبود امشبم باید تحملش کنم تا کی مخوای یاد آوری کنی بهم این تحقیر بزرگو
ات:انقدر اعصابم خورد شد که دیگه به حرف های مامانم توجه نکردم و گوشی رو روی مامان قطع کردم با خودم فکر کردم به خودم گفتم ات برای شرکت کوتاه بیا رفتم خونه دوش گرفتم کار های لازمو کردم لباس پوشیدم یه آرایش ساده کردم و راه افتادم به سمت عمارت مامان بابام. وقتی رسیدم همه توی خونه ما جمع بودن ولی نمیدونم چرا دختر عمه مم اینجاست
ساینا :اوه ات اومدی
کانگ چول (بابای ات ):دختر بابا بلخره سری هم به ما زدی
ات:خیلی وقت بود بابامو ندیده بودم چون بابام اکثرا میره سفر های کاری برای همین من شرکتو مدیریت میکنم رفتم بابامو محکم بغل کردم و کلی اشک ریختم توی بغل بابام آروم در گوشش زم زمه کردم
ات:بابا میبینی دخترت چطوری از شکوه و شهرت افتاده میبینی دخترت چقدر داره خوار میشه بابا من نمی تونم تحمل کنم که بخوام اینطوری عاجز یه مرد بشم
کانگ چول:دخترم واقعا متاسفم اما تو حق انتخواب داری میتونی طلاق بگیری یا باهمین مرد زندگی کنی اما مطمئنم یروزی عشق در دلتو میزنه و مثل یه سرو توی دلت جونه میزنه
ات:خودت هم خوب میدونی که به عشق اعتقادی ندام ددی
ات:از بغل بابام اومدم بیرون مامانم بااشاره بهم گفت که برو پیش پسر آقای کیم بشین رفتم نشستم اونجا که پسر آقای کیم در گوشم گفت
تهیونگ :از این به بعد باید به من بگی ددی
ات: به همین خیال باش
ویوی تهیونگ
تهیونگ:ات یه دختری بود که برای عروسک خیمه شب بازی بودم عالی بود اون عروسک خوبیه فقط یه عروسک توی فکر خیال خودم بودم که یکی صدام کرد
لیدا(دختر عمه ات):مستر کیم چایی تونو میل نمی کنید
تهیونگ :علاقه زیادی به چایی سفید ندارن مخصوصا اگه یکی بهم تعارفش کنه
ویوی ات
ات:همین جوری داشتم به خانواده پسر آقای کیم نگاه میکردم که دیدم یه دختر خیلییییی خوشگل از دست شویی اومد
اسلاید دو لباس ات
ات:بلخره ساعت کاریم تموم شد و رفتم سمت خونه توی راه بودم که مامانم زنگ زد
ات :الو مامان
ساینا:سلام ات میخواستم بگم که آقای کیم و پسرش امشب خونه ما دعوتن زود بیا خونه
ات:مهمونی دیشب کافی نبود امشبم باید تحملش کنم تا کی مخوای یاد آوری کنی بهم این تحقیر بزرگو
ات:انقدر اعصابم خورد شد که دیگه به حرف های مامانم توجه نکردم و گوشی رو روی مامان قطع کردم با خودم فکر کردم به خودم گفتم ات برای شرکت کوتاه بیا رفتم خونه دوش گرفتم کار های لازمو کردم لباس پوشیدم یه آرایش ساده کردم و راه افتادم به سمت عمارت مامان بابام. وقتی رسیدم همه توی خونه ما جمع بودن ولی نمیدونم چرا دختر عمه مم اینجاست
ساینا :اوه ات اومدی
کانگ چول (بابای ات ):دختر بابا بلخره سری هم به ما زدی
ات:خیلی وقت بود بابامو ندیده بودم چون بابام اکثرا میره سفر های کاری برای همین من شرکتو مدیریت میکنم رفتم بابامو محکم بغل کردم و کلی اشک ریختم توی بغل بابام آروم در گوشش زم زمه کردم
ات:بابا میبینی دخترت چطوری از شکوه و شهرت افتاده میبینی دخترت چقدر داره خوار میشه بابا من نمی تونم تحمل کنم که بخوام اینطوری عاجز یه مرد بشم
کانگ چول:دخترم واقعا متاسفم اما تو حق انتخواب داری میتونی طلاق بگیری یا باهمین مرد زندگی کنی اما مطمئنم یروزی عشق در دلتو میزنه و مثل یه سرو توی دلت جونه میزنه
ات:خودت هم خوب میدونی که به عشق اعتقادی ندام ددی
ات:از بغل بابام اومدم بیرون مامانم بااشاره بهم گفت که برو پیش پسر آقای کیم بشین رفتم نشستم اونجا که پسر آقای کیم در گوشم گفت
تهیونگ :از این به بعد باید به من بگی ددی
ات: به همین خیال باش
ویوی تهیونگ
تهیونگ:ات یه دختری بود که برای عروسک خیمه شب بازی بودم عالی بود اون عروسک خوبیه فقط یه عروسک توی فکر خیال خودم بودم که یکی صدام کرد
لیدا(دختر عمه ات):مستر کیم چایی تونو میل نمی کنید
تهیونگ :علاقه زیادی به چایی سفید ندارن مخصوصا اگه یکی بهم تعارفش کنه
ویوی ات
ات:همین جوری داشتم به خانواده پسر آقای کیم نگاه میکردم که دیدم یه دختر خیلییییی خوشگل از دست شویی اومد
اسلاید دو لباس ات
- ۹.۱k
- ۱۳ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط