زندگی جدید پارت۳۹
زندگی جدید پارت۳۹
هانا: میسو کجا میری
میسو: کاش باهات نمیومدم بیرون*گریه*
من چرا اونو فراموش کرده بودم یعنی انقدر برام مهم نیست من که دوسش داشتم هنوزم دوسش دارم*همش با گریه*
هانا: پاشو بریم باید همه چی رو بهم بگی
تو راه یه تاکسی گرفتم و مستقیم رفتم خونه میسو و پیاده شدم و رفتیم بالا و میسو بالاخره اروم شده بود و بردمش بالا تو خونه و رو مبل نشوندمش
هانا: میشه برام توضیح بدی
میسو: ببخشید که بهت نگفتم چون خودمم فراموشش کرده بودم
هانا: ادم مگه عشقشو فراموش میکنه
میسو: ن ولی ما دوتا همو فراموش کردیم چون ادم دور و برمون زیاده
هانا: خب حالا بگو ببینم داستان تو و هیون چیه
میسو: من و هیون خیلی همو دوست داشتیم ولی یکی برام هی عکسای هیون رو با یه دختر دیگه میفرستاد و مینوشت که ازش جدا شو نممیدونم کی بود و منم باورشون کرده بودم و بهش گفتم که بیا جدا بشیم
هانا: خب حالا هنوزم دوسش داری
میسو: معلومه که دوسش دارم
هانا: خب چرا بهش دروغ گفتی
میسو: نمیدونم بنظرت حرفم رو باور کرده؟
هانا: اگه خیلی جدی گفته باشی اره
☆☆☆☆☆☆☆☆
ویو هان
وقتی که خواستیم بریم پیش هیونجین دیدیم که نبود فهمیدیم که رفته خونه و سریع همشون رفتیم خونه و چون اتاق هیون کوچیک بود هممون نمیتونستیم بریم و برای همین رفتم تو و دیدیم همونجا نشسته و پاهاشو بغل کرده و سرش رو پایین برده و بی صدا اشک میریزه و رفتم بغلش نشستم
هان: هیونگ تو از کجا میسو رو میشناسی
چرا هیچوقت حرفی ازش نزدی
هیونجین: چون کلا فراموشش کرده بودم
فلیکس: واقعا چجوری؟
هان: درکت میکنم منم هانا رو فراموش کرده بودم
فلیکس: اره ولی دلیلش چی میتونه باشه؟
هان: شاید بخاطر اینه که ما همیشه دور برمون پر از ادمه
هیونجین: اره ولی من از دست خودم ناراحتم که فراموشش کردم
فلیکس: حالا چیشد که جدا شدین
هیونجین: نمیدونم خودش اومد گفت بیا جدا شیم
هان: حتما یه دلیلی داشته که گفته
ای ان: من دلیلش رو میدونم
هان: خب بگو
ای ان: هیونگ یادت نیست یکی دیگه هم تو کلاس دوست داشت شاید اون به میسو یه چی گفته بود
هیونجین: راست میگی چرا به ذهن خودم تو این ده سال نرسید
هان: اصن تو این ده سال به میسو فکر کردی که این بخواد به ذهنت بیاد
هیونجین: ولی دیگه فایده ای نداره اون دیگه دوسم نداره
ای ان: مگه تو چیکار کردی که دیگه دوست نداشته باشه
فلیکس: راست میگه یکی دیگه بین شما جدایی انداخته
هان: حالا تو حرفش رو باور نکن میسو ناراحت بود یه چی گفت
هیونجین: تو خودت میسو رو از کجا میشناسی؟
هان: دوست هانا مگه میشه نشناسم
فلیکس: هیون تو استراحت کن
هانا: میسو کجا میری
میسو: کاش باهات نمیومدم بیرون*گریه*
من چرا اونو فراموش کرده بودم یعنی انقدر برام مهم نیست من که دوسش داشتم هنوزم دوسش دارم*همش با گریه*
هانا: پاشو بریم باید همه چی رو بهم بگی
تو راه یه تاکسی گرفتم و مستقیم رفتم خونه میسو و پیاده شدم و رفتیم بالا و میسو بالاخره اروم شده بود و بردمش بالا تو خونه و رو مبل نشوندمش
هانا: میشه برام توضیح بدی
میسو: ببخشید که بهت نگفتم چون خودمم فراموشش کرده بودم
هانا: ادم مگه عشقشو فراموش میکنه
میسو: ن ولی ما دوتا همو فراموش کردیم چون ادم دور و برمون زیاده
هانا: خب حالا بگو ببینم داستان تو و هیون چیه
میسو: من و هیون خیلی همو دوست داشتیم ولی یکی برام هی عکسای هیون رو با یه دختر دیگه میفرستاد و مینوشت که ازش جدا شو نممیدونم کی بود و منم باورشون کرده بودم و بهش گفتم که بیا جدا بشیم
هانا: خب حالا هنوزم دوسش داری
میسو: معلومه که دوسش دارم
هانا: خب چرا بهش دروغ گفتی
میسو: نمیدونم بنظرت حرفم رو باور کرده؟
هانا: اگه خیلی جدی گفته باشی اره
☆☆☆☆☆☆☆☆
ویو هان
وقتی که خواستیم بریم پیش هیونجین دیدیم که نبود فهمیدیم که رفته خونه و سریع همشون رفتیم خونه و چون اتاق هیون کوچیک بود هممون نمیتونستیم بریم و برای همین رفتم تو و دیدیم همونجا نشسته و پاهاشو بغل کرده و سرش رو پایین برده و بی صدا اشک میریزه و رفتم بغلش نشستم
هان: هیونگ تو از کجا میسو رو میشناسی
چرا هیچوقت حرفی ازش نزدی
هیونجین: چون کلا فراموشش کرده بودم
فلیکس: واقعا چجوری؟
هان: درکت میکنم منم هانا رو فراموش کرده بودم
فلیکس: اره ولی دلیلش چی میتونه باشه؟
هان: شاید بخاطر اینه که ما همیشه دور برمون پر از ادمه
هیونجین: اره ولی من از دست خودم ناراحتم که فراموشش کردم
فلیکس: حالا چیشد که جدا شدین
هیونجین: نمیدونم خودش اومد گفت بیا جدا شیم
هان: حتما یه دلیلی داشته که گفته
ای ان: من دلیلش رو میدونم
هان: خب بگو
ای ان: هیونگ یادت نیست یکی دیگه هم تو کلاس دوست داشت شاید اون به میسو یه چی گفته بود
هیونجین: راست میگی چرا به ذهن خودم تو این ده سال نرسید
هان: اصن تو این ده سال به میسو فکر کردی که این بخواد به ذهنت بیاد
هیونجین: ولی دیگه فایده ای نداره اون دیگه دوسم نداره
ای ان: مگه تو چیکار کردی که دیگه دوست نداشته باشه
فلیکس: راست میگه یکی دیگه بین شما جدایی انداخته
هان: حالا تو حرفش رو باور نکن میسو ناراحت بود یه چی گفت
هیونجین: تو خودت میسو رو از کجا میشناسی؟
هان: دوست هانا مگه میشه نشناسم
فلیکس: هیون تو استراحت کن
۱۰.۴k
۰۶ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.