زندگی جدید پارت۴۱
زندگی جدید پارت۴۱
ویو هانا
از خونه اومدم بیرون و به میسو زنگ زدم که بعد از چندتا بوق برداشت
+میسو حالت خوبه؟
_اره خوبم
+باشه میخوای بیام پیشت
_ن تو برو خونه
+باشه بای*قطع میکنه*
(فردا)
ویو هان
توی گوشیم داشتم میچرخیدم که یاد هیون و میسو افتادم واماده شدم و رفتم پایین سریع رفتم بیرون و سوار ماشبن شدم و رفتم و بعد از دو دقیقه رسیدم و رفتم توی پارک نشستم و به میسو زنگ زدم که بعد از چند تا بوق برداشت
+میسو خونه ای؟
_اره چطور؟
+من توی پارک نزدیک خونتم میایی؟
_تنهایی یا با هانایی یا با..
+ن تنهام هیچکس نیست
_باشه الان میام
+باشه خدافظ
از جام بلند شدم و موهام رو شونه کردم و یه شلوار کارگو مشکی با یه هودی مشکی پوشیدم و کلاهش رو گذاشتم روی سرم و رفتم و بعد از یک دقیقه رسیدم و رفتم پیشش نشستم
هان: اومدی
میسو: اره خب چیشده
هان: تو دیروز که به هیون گفتی دوسش نداری راست گفتی؟
میسو: ن دوسش دارم ولی نمیدونم چرا اون حرفو زدم
هان: الان مسئله اینه که هیون حرفت رو باور کرده و برای همیشه داره میره کیسونگ
میسو: چی داره میره؟ کی میخواد بره؟
هان: همین الان وسایلش رو هم جمع کرده
میسو: میشه منو ببری پیشش تروخدا
هان: باشه بیا بریم تا نرفته
رفتیم سوار ماشین شدیم و بردمش خونه و ماشین رو پارک کردم و پیاده شدیم که همون دقیقه هیون اومد بیرون و منم برای اینکه تنها باشن رفتم بالا
فلیکس: هان هیون همین الان رفت بیرون
هان: میدونم
لینو: خب چرا جلوشو نگرفته
هان: وایسا نرو میسو پیششه
ویو میسو
وقتی رسیدیم پیاده شدم و دیدم هیون داره میره و هان هم همون دقیقه رفت بالا و منم رفتم جلوی هیون و ملنع رفتنش شدم که منو دید و چشماش گرد شده بود و منم بغضم گرفته بود و محکم بغلش کردم که بغضم ترکید
میسو: تروخدا نرو من نمیخوام تو بری*گریه*
هیون:......
میسو: من دروغ گفتم دوست ندارم من خیلی دوست دارم*گریه*
هیون: م.. میسو
میسو: واسه چی میخوای بری الان که بهت نیاز دارم میخوای بری*گریه*
هیون: منکه جایی نمیرم
میسو: دروغ نگو پس الان کجا میخواستی بری
هیون: داشتم میرفتم بیرون فقط همین
میسو: یعنی تو نمیخواستی برگردی کیسونگ؟
هیون: ن واسه چی برم کیسونگ؟
میسو: اخه هان اومد بهم گفت میخوای..
هیون: هان بهت گفت؟
میسو: هیچی اونا نقشه کشیده بودن
هیون: چه نقشه ای؟
میسو: هیچی من دیگه میرم
فهمیدم که همه اینا نقشه بوده که من برگردم پیش هیون و یکمی خجالت میکشیدم که پیشش بمونم و برای همین برگرشتم که برم و یهو مچ دستمو گرفت و منو کشوند تو بغل خودش و محکم بغلم کرد
هیون: میشه نری.. میخوام تو بغلت بمونم
میسو: نمیتونستم کاری بکنم و فقط محکم بغلش کردم و نگاهش رو به من داد و با انگشتش موهام رو کنار زد
ویو هانا
از خونه اومدم بیرون و به میسو زنگ زدم که بعد از چندتا بوق برداشت
+میسو حالت خوبه؟
_اره خوبم
+باشه میخوای بیام پیشت
_ن تو برو خونه
+باشه بای*قطع میکنه*
(فردا)
ویو هان
توی گوشیم داشتم میچرخیدم که یاد هیون و میسو افتادم واماده شدم و رفتم پایین سریع رفتم بیرون و سوار ماشبن شدم و رفتم و بعد از دو دقیقه رسیدم و رفتم توی پارک نشستم و به میسو زنگ زدم که بعد از چند تا بوق برداشت
+میسو خونه ای؟
_اره چطور؟
+من توی پارک نزدیک خونتم میایی؟
_تنهایی یا با هانایی یا با..
+ن تنهام هیچکس نیست
_باشه الان میام
+باشه خدافظ
از جام بلند شدم و موهام رو شونه کردم و یه شلوار کارگو مشکی با یه هودی مشکی پوشیدم و کلاهش رو گذاشتم روی سرم و رفتم و بعد از یک دقیقه رسیدم و رفتم پیشش نشستم
هان: اومدی
میسو: اره خب چیشده
هان: تو دیروز که به هیون گفتی دوسش نداری راست گفتی؟
میسو: ن دوسش دارم ولی نمیدونم چرا اون حرفو زدم
هان: الان مسئله اینه که هیون حرفت رو باور کرده و برای همیشه داره میره کیسونگ
میسو: چی داره میره؟ کی میخواد بره؟
هان: همین الان وسایلش رو هم جمع کرده
میسو: میشه منو ببری پیشش تروخدا
هان: باشه بیا بریم تا نرفته
رفتیم سوار ماشین شدیم و بردمش خونه و ماشین رو پارک کردم و پیاده شدیم که همون دقیقه هیون اومد بیرون و منم برای اینکه تنها باشن رفتم بالا
فلیکس: هان هیون همین الان رفت بیرون
هان: میدونم
لینو: خب چرا جلوشو نگرفته
هان: وایسا نرو میسو پیششه
ویو میسو
وقتی رسیدیم پیاده شدم و دیدم هیون داره میره و هان هم همون دقیقه رفت بالا و منم رفتم جلوی هیون و ملنع رفتنش شدم که منو دید و چشماش گرد شده بود و منم بغضم گرفته بود و محکم بغلش کردم که بغضم ترکید
میسو: تروخدا نرو من نمیخوام تو بری*گریه*
هیون:......
میسو: من دروغ گفتم دوست ندارم من خیلی دوست دارم*گریه*
هیون: م.. میسو
میسو: واسه چی میخوای بری الان که بهت نیاز دارم میخوای بری*گریه*
هیون: منکه جایی نمیرم
میسو: دروغ نگو پس الان کجا میخواستی بری
هیون: داشتم میرفتم بیرون فقط همین
میسو: یعنی تو نمیخواستی برگردی کیسونگ؟
هیون: ن واسه چی برم کیسونگ؟
میسو: اخه هان اومد بهم گفت میخوای..
هیون: هان بهت گفت؟
میسو: هیچی اونا نقشه کشیده بودن
هیون: چه نقشه ای؟
میسو: هیچی من دیگه میرم
فهمیدم که همه اینا نقشه بوده که من برگردم پیش هیون و یکمی خجالت میکشیدم که پیشش بمونم و برای همین برگرشتم که برم و یهو مچ دستمو گرفت و منو کشوند تو بغل خودش و محکم بغلم کرد
هیون: میشه نری.. میخوام تو بغلت بمونم
میسو: نمیتونستم کاری بکنم و فقط محکم بغلش کردم و نگاهش رو به من داد و با انگشتش موهام رو کنار زد
۸.۵k
۰۷ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.