زندگی جدید پارت۳۸
زندگی جدید پارت۳۸
میسو: هی به زندگیت نگاه کن دیگه داره روزای مجردی تموم میشه زندگی جدید
هانا: اره زندگی جدید... پس تو چی؟
تو نمیخوای زندگی جدید داشته باشی؟
میسو: قصدش رو ندارم میخوام ازادانه باشم
میایی بریم بیرون بگردیم
هانا: باش بریم
نشستم تا میسو اماده بشه و بعد بریم بیرون و اماده شد و رفتیم چند دقیقه ای راه رفتیم که چشمم افتاد به سمت راست و هان رو با بقیه دیدم
هانا: هی هان اونجاست بیا بریم
میسو: باش بریم
هانا: هان
هان: تو اینجا چیکار میکنی
هانا: اومدیم بیرون
میسو: سلام
هیونجین: م.... میسو
میسو:*تعجب کرده*
هانا: او شما دوتا همدیگرو میشناسین
هان: راست میگه من نمیدونستم
هانا: منم همینطور
سونگمین: هیونگ تو که اهل اینکارا نبودی
هان: دو دقیقه خفه شو ببینیم چی به چیه
ویو میسو
با دیدنش پشتم یخ کرد و تمام خاطراتم مثل یه فیلم برام پخش شد و بغضم گرفت و هرچی بیشتر به چشماش نگاه میکردم بغضم بیشتر میشد که دست هانا رو ول کردم و دوییدم و رفتم
هانا: میسوو کجا
لینو: چخبره؟
هان: هر وقت فهمیدی به منم بگو
فلیکس: ای ان تو میدونی اون کی بود و نسبتش با هیون چیه؟
ای ان: اره این برمیگرده به دوره دانشگاه که میسو و هیون باهم قرار میزاشتن و محبوب کلاس بودن اما هیچکس نفهمید که چطوری رابطشون رو تموم کردن و میسو هم از دانشگاه رفت
هانا: میسو هیچوقت اینارو بهم نگفته بود
لینو: فکر میکنی به ما گفته بود
هان: اصن باورم نمیشه
ای ان: اینم برمیگرده به ده سال پیش
سونگمین: این ماجرا برای ده سال پیش بود و ما باید الان بفهمیم
چانگبین: همینو بگو
ویو هیونجین
باورم نمیشد که بعد از ده سال از نزدیک دیدمش انگار کلا فراموشش کرده بودم اما چجوری من که این همه دوسش داشتم چجوری تونستم فراموشش کنم و حتی یه زره هم بهش فکر نکنم و حتی عکسامون رو هم پیدا نکنم وقتی دیدم که بغضش گرفته بود و دویید رفت منم دوییدم و رفتم دنبالش وقتی که بهش رسیدم دستش رو گرفتم که وایساد
هیونجین: کجا داری میری
میسو: مگه برات مهمه
هیونجین: معلومه که مهمه
میسو: پس تو این ده سال تو کدوم خراب شده ای بودی
هیونجین: خودت چی اصن بهم فکر کردی
میسو: یعنی میخوای بگی خودت همیشه داشتی بهم فکر میکردی ن مثل من یزره هم برات مهم نبودم
هیونجین: اره منم تورو فراموش کرده بودم مثل خودت.. اگه میدونستم قرار بود از دانشگاه بری باهات خداحافظی میکردم
میسو: اما تو زدی زیر قولت گفتی همیشه کنارت میمونم
هیونجین: از خودم متنفرم که نتونستم به قولم عمل کنم اما میخوام از اول دوباره شروع کنیم
میسو: دیگه دیره من دیگه دوست ندارم*میره*
هیونجین: میسوو وایسااا
ویو هانا
رفتم که دیدم میسو داره میره و سریع دوییدم که به میسو برسم و سرعتم رو خیلی زیاد کردم و دستش رو گرفتم
میسو: هی به زندگیت نگاه کن دیگه داره روزای مجردی تموم میشه زندگی جدید
هانا: اره زندگی جدید... پس تو چی؟
تو نمیخوای زندگی جدید داشته باشی؟
میسو: قصدش رو ندارم میخوام ازادانه باشم
میایی بریم بیرون بگردیم
هانا: باش بریم
نشستم تا میسو اماده بشه و بعد بریم بیرون و اماده شد و رفتیم چند دقیقه ای راه رفتیم که چشمم افتاد به سمت راست و هان رو با بقیه دیدم
هانا: هی هان اونجاست بیا بریم
میسو: باش بریم
هانا: هان
هان: تو اینجا چیکار میکنی
هانا: اومدیم بیرون
میسو: سلام
هیونجین: م.... میسو
میسو:*تعجب کرده*
هانا: او شما دوتا همدیگرو میشناسین
هان: راست میگه من نمیدونستم
هانا: منم همینطور
سونگمین: هیونگ تو که اهل اینکارا نبودی
هان: دو دقیقه خفه شو ببینیم چی به چیه
ویو میسو
با دیدنش پشتم یخ کرد و تمام خاطراتم مثل یه فیلم برام پخش شد و بغضم گرفت و هرچی بیشتر به چشماش نگاه میکردم بغضم بیشتر میشد که دست هانا رو ول کردم و دوییدم و رفتم
هانا: میسوو کجا
لینو: چخبره؟
هان: هر وقت فهمیدی به منم بگو
فلیکس: ای ان تو میدونی اون کی بود و نسبتش با هیون چیه؟
ای ان: اره این برمیگرده به دوره دانشگاه که میسو و هیون باهم قرار میزاشتن و محبوب کلاس بودن اما هیچکس نفهمید که چطوری رابطشون رو تموم کردن و میسو هم از دانشگاه رفت
هانا: میسو هیچوقت اینارو بهم نگفته بود
لینو: فکر میکنی به ما گفته بود
هان: اصن باورم نمیشه
ای ان: اینم برمیگرده به ده سال پیش
سونگمین: این ماجرا برای ده سال پیش بود و ما باید الان بفهمیم
چانگبین: همینو بگو
ویو هیونجین
باورم نمیشد که بعد از ده سال از نزدیک دیدمش انگار کلا فراموشش کرده بودم اما چجوری من که این همه دوسش داشتم چجوری تونستم فراموشش کنم و حتی یه زره هم بهش فکر نکنم و حتی عکسامون رو هم پیدا نکنم وقتی دیدم که بغضش گرفته بود و دویید رفت منم دوییدم و رفتم دنبالش وقتی که بهش رسیدم دستش رو گرفتم که وایساد
هیونجین: کجا داری میری
میسو: مگه برات مهمه
هیونجین: معلومه که مهمه
میسو: پس تو این ده سال تو کدوم خراب شده ای بودی
هیونجین: خودت چی اصن بهم فکر کردی
میسو: یعنی میخوای بگی خودت همیشه داشتی بهم فکر میکردی ن مثل من یزره هم برات مهم نبودم
هیونجین: اره منم تورو فراموش کرده بودم مثل خودت.. اگه میدونستم قرار بود از دانشگاه بری باهات خداحافظی میکردم
میسو: اما تو زدی زیر قولت گفتی همیشه کنارت میمونم
هیونجین: از خودم متنفرم که نتونستم به قولم عمل کنم اما میخوام از اول دوباره شروع کنیم
میسو: دیگه دیره من دیگه دوست ندارم*میره*
هیونجین: میسوو وایسااا
ویو هانا
رفتم که دیدم میسو داره میره و سریع دوییدم که به میسو برسم و سرعتم رو خیلی زیاد کردم و دستش رو گرفتم
۹.۱k
۰۶ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.