رمان
#رمان
#دختر_خوش_شانس
#BTS
#part:30
*ویو سارا*
صبح بیدار شدم ورزشمو کردم پیاده روی هم کردم برگشتم خونه صبحونه درست کردم و الان که دیگه ساعت ۸ شد اعضا رو بیدار کردم
قیافه هاشون واقعا دیدنی بود یعنی میتونستم ی دل سیر بهشون بخندم اما سعی کردم نخندم و به رو خودم نیارم
یک خنده ی ریزی کردم که بله چشمای جین همه چی رو میبینه
جین:چرا خندیدی؟
سارا:همینطوری
تهیونگ:بهت گفته بودم بلد نیستی دروغ بگی
سارا:یااااااا اینطور نمیشه،من میشینم ی دوره اموزشی دروغ گفتن میرم،هروقت ی چیزو پنهون میکنم اول از همه تهیونگ میفهمه
تهیونگ:میشناسمت دیگه
سارا:گگگگگگگ(اداشو دراورد)
تهیونگ:یااااااا
قیافه تهیونگ بامزه شده بود برا همین هممون خندیدیم
جین:یا فک نکن یادم رفت دلیل خنده ی یهوییت چی بود؟با رسم شکل توضیح بده
سارا:چشم آقای معلم،با دیدن قیافه های خوابآلود شما خنده ام گرفت هرچند سعی کردم به رو خودم نیاورم اما نمیشد پس خندیدم اخه قیافه های شما واقعا دیدنی بودن(مثلا کتابی حرف زد)
جین:ای سارا پس به قیافه هندسام من خندیدی،اخه قیافه به این خوشکلی همه براش غش میکنن اما تو میخندی نچ نچ نچ قبول نیست
سارا:اوکی ببخشید دیگه نمیخندم،ولی فک کنم گرسنتون هست بیاید صبحونه بخورید
خلاصه نشستن و صبحونه خوردن منم پیششون نشستم و صبحونمو خوردم
نامجون:خوشحالم دیگه باهامون راحتی
سارا:اوه،اره دیگه
جونگکوک و تهیونگ:افرین دختر خوب
هممون خندیدیم بعدش من اول از همه بلند شدم رفتم تو اتاقم به مامانم زنگ زدم،بعد چند بوق جوابمو داد
سارا:سلام مامان
مامان:سلام دخترم
سارا:خوبی مامان؟بابام خوبه؟خاله!؟عمو؟ستی؟
مامان:همه خوبیم خداروشکر،تو خوبی؟
سارا:خوبم ممنون،شماره دکتر ستی رو برام بفرست لطفا
مامان:باشه دخترم،فعلا خدافظ
سارا:مامانی دلم برات تنگ شده
مامان:منم همینطوردختر قشنگم
سارا:خدافظ مامانی جونم
بعدش که قطع کردم برام شماره دکتر رو فرستاد همینکه خواستم زنگ بزنم صدای اعضا مانعم شد
جونگکوک:...
#دختر_خوش_شانس
#BTS
#part:30
*ویو سارا*
صبح بیدار شدم ورزشمو کردم پیاده روی هم کردم برگشتم خونه صبحونه درست کردم و الان که دیگه ساعت ۸ شد اعضا رو بیدار کردم
قیافه هاشون واقعا دیدنی بود یعنی میتونستم ی دل سیر بهشون بخندم اما سعی کردم نخندم و به رو خودم نیارم
یک خنده ی ریزی کردم که بله چشمای جین همه چی رو میبینه
جین:چرا خندیدی؟
سارا:همینطوری
تهیونگ:بهت گفته بودم بلد نیستی دروغ بگی
سارا:یااااااا اینطور نمیشه،من میشینم ی دوره اموزشی دروغ گفتن میرم،هروقت ی چیزو پنهون میکنم اول از همه تهیونگ میفهمه
تهیونگ:میشناسمت دیگه
سارا:گگگگگگگ(اداشو دراورد)
تهیونگ:یااااااا
قیافه تهیونگ بامزه شده بود برا همین هممون خندیدیم
جین:یا فک نکن یادم رفت دلیل خنده ی یهوییت چی بود؟با رسم شکل توضیح بده
سارا:چشم آقای معلم،با دیدن قیافه های خوابآلود شما خنده ام گرفت هرچند سعی کردم به رو خودم نیاورم اما نمیشد پس خندیدم اخه قیافه های شما واقعا دیدنی بودن(مثلا کتابی حرف زد)
جین:ای سارا پس به قیافه هندسام من خندیدی،اخه قیافه به این خوشکلی همه براش غش میکنن اما تو میخندی نچ نچ نچ قبول نیست
سارا:اوکی ببخشید دیگه نمیخندم،ولی فک کنم گرسنتون هست بیاید صبحونه بخورید
خلاصه نشستن و صبحونه خوردن منم پیششون نشستم و صبحونمو خوردم
نامجون:خوشحالم دیگه باهامون راحتی
سارا:اوه،اره دیگه
جونگکوک و تهیونگ:افرین دختر خوب
هممون خندیدیم بعدش من اول از همه بلند شدم رفتم تو اتاقم به مامانم زنگ زدم،بعد چند بوق جوابمو داد
سارا:سلام مامان
مامان:سلام دخترم
سارا:خوبی مامان؟بابام خوبه؟خاله!؟عمو؟ستی؟
مامان:همه خوبیم خداروشکر،تو خوبی؟
سارا:خوبم ممنون،شماره دکتر ستی رو برام بفرست لطفا
مامان:باشه دخترم،فعلا خدافظ
سارا:مامانی دلم برات تنگ شده
مامان:منم همینطوردختر قشنگم
سارا:خدافظ مامانی جونم
بعدش که قطع کردم برام شماره دکتر رو فرستاد همینکه خواستم زنگ بزنم صدای اعضا مانعم شد
جونگکوک:...
۳.۱k
۰۴ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.