14۴
#14۴
رفتیم و تو ماشین نشستیم
به خاطر اینکه من و امیر برخوردی نداشته باشیم من رو صندلی جلو نشوندن امیر و ماموره هم
عقب.
از اینکه واسه اولین بار تو ماشین پلیس نشسته بودم اونم صندلی جلو مثل بچه ها ذوق کرده بودم
و غافل از امیری که مثل اژدها اون پشت عصبی بود و نفس میکشید
صداش و شنیدم
_ آرشیدا گوره خودت رو با اینکار کندی نهایتش ما یک ساعت تو پاسگاهیم تا بابا سند رو بیاره مرغای آسمون به
حالت باید گریه کنن وقتی رفتیم خونه ی خودمون
"خودمون" رو با تاکید گفت جوری که مو به تنم سیخ شد
آب دهنم رو قورت دادم میرم پاسگاه زنگ میزنم سپهر مطمعنا یه کاری میکنه ..
هر چند رفتار امیر خیلی باهاش بد بود
ولی فکر نکنم پا پس بکشه..
رسیدیم پاسگاه و پیاده شدیم
رفتیم داخل پاسگاه
سروان بردمون داخل یه اتاق
یه ماموره دیگه اونجا پشت میزش بود
نشستم روی صندلی و امیرم روبروم نشست
سروانی که گرفته بودمون گفت
_ قربان تو ماشین خوابیده بودن آقا ادعا کردن خانوم همسرشونه ولی خانوم گفتن که نسبتی ندارن و حتی به خاطر
فرار از دست این آقا خودکشی هم کردن!
مافوقش که فکر کنم سرهنگی چیزی بود چون من سر در نمیارم از سمت هاشون رو کرد به امیر و گفت
_ دزدیده بودیش؟
امیر چپ چپ نگاهم کرد
_ جناب همسرم هستن اجازه بدید زنگ بزنم پدرم با سند ازدواج بیان
در ضمن ما همکار هم میشیم
_ همکار؟ مگه چکاره ای؟
_ قاضی هستم
_ تو ؟ با این سن؟ مسخره کردی منو؟
و یه پوزخند بهش زد
_ دخترم اول شما بیا یه تماس با خانوادت بگیر
_ میشه تنها باهاشون حرف بزنم؟
به امیر اشاره زدم
رفتیم و تو ماشین نشستیم
به خاطر اینکه من و امیر برخوردی نداشته باشیم من رو صندلی جلو نشوندن امیر و ماموره هم
عقب.
از اینکه واسه اولین بار تو ماشین پلیس نشسته بودم اونم صندلی جلو مثل بچه ها ذوق کرده بودم
و غافل از امیری که مثل اژدها اون پشت عصبی بود و نفس میکشید
صداش و شنیدم
_ آرشیدا گوره خودت رو با اینکار کندی نهایتش ما یک ساعت تو پاسگاهیم تا بابا سند رو بیاره مرغای آسمون به
حالت باید گریه کنن وقتی رفتیم خونه ی خودمون
"خودمون" رو با تاکید گفت جوری که مو به تنم سیخ شد
آب دهنم رو قورت دادم میرم پاسگاه زنگ میزنم سپهر مطمعنا یه کاری میکنه ..
هر چند رفتار امیر خیلی باهاش بد بود
ولی فکر نکنم پا پس بکشه..
رسیدیم پاسگاه و پیاده شدیم
رفتیم داخل پاسگاه
سروان بردمون داخل یه اتاق
یه ماموره دیگه اونجا پشت میزش بود
نشستم روی صندلی و امیرم روبروم نشست
سروانی که گرفته بودمون گفت
_ قربان تو ماشین خوابیده بودن آقا ادعا کردن خانوم همسرشونه ولی خانوم گفتن که نسبتی ندارن و حتی به خاطر
فرار از دست این آقا خودکشی هم کردن!
مافوقش که فکر کنم سرهنگی چیزی بود چون من سر در نمیارم از سمت هاشون رو کرد به امیر و گفت
_ دزدیده بودیش؟
امیر چپ چپ نگاهم کرد
_ جناب همسرم هستن اجازه بدید زنگ بزنم پدرم با سند ازدواج بیان
در ضمن ما همکار هم میشیم
_ همکار؟ مگه چکاره ای؟
_ قاضی هستم
_ تو ؟ با این سن؟ مسخره کردی منو؟
و یه پوزخند بهش زد
_ دخترم اول شما بیا یه تماس با خانوادت بگیر
_ میشه تنها باهاشون حرف بزنم؟
به امیر اشاره زدم
۳.۹k
۲۳ دی ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.