جونگ کوک به یونجی خیره شد چشماش تاریک و عمیق بود پر از حسایی ...

"𝒘𝒉𝒊𝒕𝒆 𝒄𝒂𝒕²¹"



جونگ کوک به یونجی خیره شد. چشماش تاریک و عمیق بود، پر از حسایی که حتی خودش هم نمی‌تونست به زبون بیاره.

"پس تو هم… می‌خوای که مال من باشی، درسته؟"

یونجی با تعجب بهش نگاه کرد.
"چی… چی گفتی؟"

لبخند خبیث جونگ کوک عمیق‌تر شد.
"شنیدی چی گفتم، یونجی. تو مال منی."

قلب یونجی با شدت توی سینه‌اش کوبید. از این جمله خوشش اومده بود… اما سعی کرد این حس رو پنهون کنه.
"این… این دیوونگیه. تو…"

قبل از اینکه بتونه جمله‌ش رو تموم کنه، جونگ کوک دستشو گرفت و محکم به سمت خودش کشید.
"هی! چیکار می‌کنی؟!"

"بذار بهت نشون بدم."

در یک حرکت سریع، جونگ کوک یونجی رو به سمت حموم کشید. یونجی با شوک بهش نگاه کرد، هنوز نمی‌دونست چی داره اتفاق می‌افته.
"جونگ کوک! صبر کن—"

اما جونگ کوک صبر نکرد. لب‌هاش با شدت روی لب‌های یونجی نشست.

یونجی از شدت شوک خشکش زده بود. چشماش باز بود، اما بدنش هیچ واکنشی نشون نمی‌داد. جونگ کوک حس کرد که یونجی از شوک نمی‌تونه حرکت کنه، پس کنترل بوسه رو کامل به دست گرفت.

لب‌هاش نرم، اما پر از مالکیت بود. جونگ کوک دستاشو دور کمر یونجی حلقه کرد و اونو به خودش نزدیک‌تر کشید. نفس‌های داغشون توی فضای حموم پیچیده بود.

یونجی کم‌کم تسلیم شد.
افکارش یکی‌یکی از ذهنش پاک شد. دستاشو بالا آورد و آروم دور گردن جونگ کوک حلقه کرد. نفسش سنگین بود. جونگ کوک بوسه رو عمیق‌تر کرد.

یونجی به عقب تلو‌تلو خورد…
ناگهان…

تق!

دست یونجی به دکمه‌ی دوش خورد و…
**شررررر


______________________________

چند روز بعد از اون شب، همه‌چیز بینشون فرق کرده بود. اون بوسه و احساسی که بینشون رد و بدل شده بود، دیگه فقط یه لحظه‌ی گذرا نبود… شروعی بود.

یونجی وقتی صبح چشماشو باز کرد، اولین چیزی که دید جونگ کوک بود که کنار تخت نشسته بود و با نگاه خیره و عمیقش بهش لبخند می‌زد.

"صبح بخیر، خوابالو."

یونجی با خجالت چشماشو بست و گفت: "چرا انقدر زود بیدار شدی؟"

جونگ کوک لبخندش عمیق‌تر شد.
"چون می‌خواستم وقتی چشاتو باز می‌کنی، اولین چیزی که می‌بینی، من باشم."

قلب یونجی دوباره تند زد. اون هنوز باورش نمی‌شد که این رابطه داره واقعی می‌شه.
"تو… تو زیادی شیرین شدی."

جونگ کوک خندید و دست یونجی رو گرفت.
"چون تو باعثش شدی."

یونجی دیگه نتونست حسایی که داشت رو پنهون کنه. لبخند زد و دستشو روی صورت جونگ کوک گذاشت.
"فکر کنم… منم دوست دارم که تو مال من باشی."

جونگ کوک با برق توی چشماش بهش نگاه کرد.
"تو هم مال منی، یونجی. از حالا به بعد… دیگه از هم جدا نمی‌شیم."

و دقیقاً همون‌جوری شد. روزهاشون باهم قشنگ‌تر می‌شد.


ادامه دارد...!؟
دیدگاه ها (۲)

"𝒘𝒉𝒊𝒕𝒆 𝒄𝒂𝒕²²"و دقیقاً همون‌جوری شد. روزهاشون باهم قشنگ‌تر می...

"𝒘𝒉𝒊𝒕𝒆 𝒄𝒂𝒕²³"یونجی با استرس گوشی رو تو دستش جابه‌جا کرد و سع...

"𝒘𝒉𝒊𝒕𝒆 𝒄𝒂𝒕²⁰"سونگ هو با اخم ایستاده بود."چی شده؟ چرا صدای دا...

"𝒘𝒉𝒊𝒕𝒆 𝒄𝒂𝒕¹⁹"جونگ کوک با خنده‌ی خفیفی گفت:"نه… فقط دارم می‌گ...

ارمان عشق و نفرت پارت 5صبح شد آت خیلی درد داشت کوک رفت غذا پ...

black flower(p,319)

black flower(p,224)

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط