سونگ هو با اخم ایستاده بود
"𝒘𝒉𝒊𝒕𝒆 𝒄𝒂𝒕²⁰"
سونگ هو با اخم ایستاده بود.
"چی شده؟ چرا صدای داد و بیداد میاومد؟"
"هیچی…" یونجی با لبخند مصنوعی گفت. "فقط… شدو روحم کمی شیطنت کرد."
سونگ هو با شک نگاهش کرد.
"مطمئنی؟"
"آره… مطمئنم."
اما وقتی یونجی پشت سرش صدای خفیف خندهی جونگ کوک رو از پشت در حموم شنید…
فهمید که این داستان… تازه شروع شده.
یونجی نفس عمیقی کشید و سعی کرد حالت صورتش رو عادی نگه داره. نباید بفهمه… نباید حتی شک کنه.
سونگ هو با اخم بهش نگاه کرد.
"یونجی… مطمئنی همه چی خوبه؟"
یونجی با یه لبخند مصنوعی گفت:
"آره، خوبم… فقط… خیلی خستم. امروز یه روز طولانی داشتم. میدونی… بارون و شرکت و اینا…"
سونگ هو یه قدم جلو اومد.
"خب… پس بهتره پیشت بمونم. شاید به کمی مراقبت نیاز داشته باشی."
"لعنتی…"
یونجی سریع گفت:
"نه، نه… اصلاً! من فقط نیاز دارم یه کم استراحت کنم. تو هم خیلی خسته به نظر میرسی… بهتره بری خونه و استراحت کنی."
سونگ هو با اخم گفت:
"اما—"
یونجی لبخندش رو عمیقتر کرد و با ناز گفت:
"لطفاً… به خاطر من؟"
سونگ هو برای چند لحظه بهش خیره شد. بعد با کمی تردید، آهی کشید و گفت:
"خب… اگه این چیزی که میخوای…"
"آره، دقیقاً!" یونجی سریع جواب داد.
دستش رو به سمت در برد و در رو باز کرد.
"حالا… شب بخیر!"
سونگ هو با چهرهی نیمهعصبی و نیمهناامید بهش نگاه کرد.
"باشه… شب بخیر."
سونگ هو به سمت در رفت و وقتی یونجی در رو پشت سرش بست، یه نفس عمیق از روی راحت شدن کشید.
"خدای من…"
اما قبل از اینکه بتونه آروم بشه…
"واقعاً عالی بود."
یونجی با وحشت به سمت صدا برگشت. جونگ کوک با یه تیشرت مشکی که کمی بالای شکمش بالا رفته بود و شلوار گشاد، کنار در حموم ایستاده بود. موهاش هنوز کمی خیس بود و چشماش با حالت خبیثی برق میزد.
لبخند کجی زد و گفت:
"اینجوری بیرون انداختنش فوقالعاده بود… یه جورایی نگرانم کردی، یونجی."
یونجی با تعجب گفت:
"چی…؟"
جونگ کوک یه قدم جلوتر اومد.
"اگه اون حتی یه ثانیه بیشتر اینجا میموند… شاید مجبور میشدم کاری کنم که دوست نداشتم."
یونجی اخم کرد.
"یعنی چی؟"
جونگ کوک با یه لبخند خبیث گفت:
"یعنی… بهت گفتم. اگه اون بخواد بهت نزدیک بشه، نمیتونم قول بدم که… کنترل خودم رو حفظ کنم."
یونجی نفسش برید.
"جونگ کوک… چرا اینقدر نسبت به سونگ هو حساس شدی؟"
ادامه دارد...!؟
سونگ هو با اخم ایستاده بود.
"چی شده؟ چرا صدای داد و بیداد میاومد؟"
"هیچی…" یونجی با لبخند مصنوعی گفت. "فقط… شدو روحم کمی شیطنت کرد."
سونگ هو با شک نگاهش کرد.
"مطمئنی؟"
"آره… مطمئنم."
اما وقتی یونجی پشت سرش صدای خفیف خندهی جونگ کوک رو از پشت در حموم شنید…
فهمید که این داستان… تازه شروع شده.
یونجی نفس عمیقی کشید و سعی کرد حالت صورتش رو عادی نگه داره. نباید بفهمه… نباید حتی شک کنه.
سونگ هو با اخم بهش نگاه کرد.
"یونجی… مطمئنی همه چی خوبه؟"
یونجی با یه لبخند مصنوعی گفت:
"آره، خوبم… فقط… خیلی خستم. امروز یه روز طولانی داشتم. میدونی… بارون و شرکت و اینا…"
سونگ هو یه قدم جلو اومد.
"خب… پس بهتره پیشت بمونم. شاید به کمی مراقبت نیاز داشته باشی."
"لعنتی…"
یونجی سریع گفت:
"نه، نه… اصلاً! من فقط نیاز دارم یه کم استراحت کنم. تو هم خیلی خسته به نظر میرسی… بهتره بری خونه و استراحت کنی."
سونگ هو با اخم گفت:
"اما—"
یونجی لبخندش رو عمیقتر کرد و با ناز گفت:
"لطفاً… به خاطر من؟"
سونگ هو برای چند لحظه بهش خیره شد. بعد با کمی تردید، آهی کشید و گفت:
"خب… اگه این چیزی که میخوای…"
"آره، دقیقاً!" یونجی سریع جواب داد.
دستش رو به سمت در برد و در رو باز کرد.
"حالا… شب بخیر!"
سونگ هو با چهرهی نیمهعصبی و نیمهناامید بهش نگاه کرد.
"باشه… شب بخیر."
سونگ هو به سمت در رفت و وقتی یونجی در رو پشت سرش بست، یه نفس عمیق از روی راحت شدن کشید.
"خدای من…"
اما قبل از اینکه بتونه آروم بشه…
"واقعاً عالی بود."
یونجی با وحشت به سمت صدا برگشت. جونگ کوک با یه تیشرت مشکی که کمی بالای شکمش بالا رفته بود و شلوار گشاد، کنار در حموم ایستاده بود. موهاش هنوز کمی خیس بود و چشماش با حالت خبیثی برق میزد.
لبخند کجی زد و گفت:
"اینجوری بیرون انداختنش فوقالعاده بود… یه جورایی نگرانم کردی، یونجی."
یونجی با تعجب گفت:
"چی…؟"
جونگ کوک یه قدم جلوتر اومد.
"اگه اون حتی یه ثانیه بیشتر اینجا میموند… شاید مجبور میشدم کاری کنم که دوست نداشتم."
یونجی اخم کرد.
"یعنی چی؟"
جونگ کوک با یه لبخند خبیث گفت:
"یعنی… بهت گفتم. اگه اون بخواد بهت نزدیک بشه، نمیتونم قول بدم که… کنترل خودم رو حفظ کنم."
یونجی نفسش برید.
"جونگ کوک… چرا اینقدر نسبت به سونگ هو حساس شدی؟"
ادامه دارد...!؟
- ۳.۱k
- ۲۸ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط