درجست و جو جادو پارت ۶
فردا عصر مهمانی چای بود. در محوطه دوصندلی دور میز بود. الیزا از پنجره نگاه کرد ویکتور خیلی وقت بود منتظر اوست. با عجله به محوطه رفت. ویکتور بلند شد مثل همیشه ظاهری زیبا و اراسته داشت.
ویکتور: عصر بخیر پرنسس
الیزا نشست و گفت: عصر بخیر
ویکتور: چیشده که الیزا منو دعوت کرده خب چه کاری باهام داری؟
الیزا گلویش را صاف کرد: نکته مهم الیزا نه، پرنسس الیزا.
ویکتور: اوخ ببخشید
الیزا خندید: شوخی کردم راحت باش
به اطراف خود نگاه کرد تا کسی نباشد. به ان طرف محوطه اشاره کرد. ویکتور فکری کرد و گفت: با این سنت میخوای بازی کنی؟
الیزا خشکش زد. ۱۵ سالش است ویکتور فکر میکند هنوز بچه است؟ دست بر پیشونی خود کوبید و گفت: منظورم اینه اونطرف صحبت کنیمممم.
ویکتور دست لای موهایش برد و خجالت زده گفت: اهان
به انطرف محوطه رفتند و روی چمن ها نشستند. الیزا اروم گفت: میخوام بهت چیزی بگم که به هیچکس نباید بگی....قول؟
ویکتور به نشانه موافقت سرتکان داد.
الیزا: من میخواهم دوباره بیرون برم......
ویکتور وسط حرفش پرید و گفت: چی؟ دیوونه شدی؟میدونی اتفاقی برات بیفته چی میشه؟ اصلا مگه میتونی بدون اجازه پدرت بری؟
الیزا: میدونم میدونم ولی حس من اشتباه نمیکنه...خودم اینطوری فکر میکنم حس میکنم اگه اون پسر رو پیدا نکنم به ارزوم نمیرسم.
ویکتور: کدوم پسر؟
الیزا تمام اتفاقاتی که روز تولدش افتاد رو برای ویکتور از اول تا اخر تعریف کرد.
ویکتور: رسما عقلتو از دست دادی اصلا من قبول کنم بهت کمک کنم. چطوری میخوای فرار کنی؟ اگه اتفاقی بیفته من چیکار باید بکنم؟ اگه پادشاه بفهمه چی؟
الیزا: اوه چقدر شلوغش میکنی. قرار نیست برای همیشه بیرون بمونیم که... ویکتور ازت خواهش میکنم مگه بچه بودیم نگفتی من جای خواهرتم. تو درخواست خواهرت رو رد میکنی؟
ویکتور فکری کرد و اه بلندی کشید و گفت باشه فقط مواظب خودت باید باشی اگر متوجخ شدیم ممکنه اتفاق بدی بیفته سریع برمیگردیم.
الیزا لبخند بزرگی زد و قبول کرد
قرار شد ویکتور الیزا رو به مهمانی دعوت کند و ان روز بیرون روند به دنبال ان پسر و دختر بروند. مشکل اینجاست که نشانه ای ازشان ندارند. اگر به همان جایی که الیزا انها رو دید بروند شاید چیزی دستگیراشان شود.
به میز برگشتند. به طور عادی چایشان رو خوردند و مهمانی چای را تمام کردند.
کِی پدرش پی میبرد نمیتواند مانع دخترش شود؟
ویکتور: عصر بخیر پرنسس
الیزا نشست و گفت: عصر بخیر
ویکتور: چیشده که الیزا منو دعوت کرده خب چه کاری باهام داری؟
الیزا گلویش را صاف کرد: نکته مهم الیزا نه، پرنسس الیزا.
ویکتور: اوخ ببخشید
الیزا خندید: شوخی کردم راحت باش
به اطراف خود نگاه کرد تا کسی نباشد. به ان طرف محوطه اشاره کرد. ویکتور فکری کرد و گفت: با این سنت میخوای بازی کنی؟
الیزا خشکش زد. ۱۵ سالش است ویکتور فکر میکند هنوز بچه است؟ دست بر پیشونی خود کوبید و گفت: منظورم اینه اونطرف صحبت کنیمممم.
ویکتور دست لای موهایش برد و خجالت زده گفت: اهان
به انطرف محوطه رفتند و روی چمن ها نشستند. الیزا اروم گفت: میخوام بهت چیزی بگم که به هیچکس نباید بگی....قول؟
ویکتور به نشانه موافقت سرتکان داد.
الیزا: من میخواهم دوباره بیرون برم......
ویکتور وسط حرفش پرید و گفت: چی؟ دیوونه شدی؟میدونی اتفاقی برات بیفته چی میشه؟ اصلا مگه میتونی بدون اجازه پدرت بری؟
الیزا: میدونم میدونم ولی حس من اشتباه نمیکنه...خودم اینطوری فکر میکنم حس میکنم اگه اون پسر رو پیدا نکنم به ارزوم نمیرسم.
ویکتور: کدوم پسر؟
الیزا تمام اتفاقاتی که روز تولدش افتاد رو برای ویکتور از اول تا اخر تعریف کرد.
ویکتور: رسما عقلتو از دست دادی اصلا من قبول کنم بهت کمک کنم. چطوری میخوای فرار کنی؟ اگه اتفاقی بیفته من چیکار باید بکنم؟ اگه پادشاه بفهمه چی؟
الیزا: اوه چقدر شلوغش میکنی. قرار نیست برای همیشه بیرون بمونیم که... ویکتور ازت خواهش میکنم مگه بچه بودیم نگفتی من جای خواهرتم. تو درخواست خواهرت رو رد میکنی؟
ویکتور فکری کرد و اه بلندی کشید و گفت باشه فقط مواظب خودت باید باشی اگر متوجخ شدیم ممکنه اتفاق بدی بیفته سریع برمیگردیم.
الیزا لبخند بزرگی زد و قبول کرد
قرار شد ویکتور الیزا رو به مهمانی دعوت کند و ان روز بیرون روند به دنبال ان پسر و دختر بروند. مشکل اینجاست که نشانه ای ازشان ندارند. اگر به همان جایی که الیزا انها رو دید بروند شاید چیزی دستگیراشان شود.
به میز برگشتند. به طور عادی چایشان رو خوردند و مهمانی چای را تمام کردند.
کِی پدرش پی میبرد نمیتواند مانع دخترش شود؟
۵.۳k
۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.