دلبر کوچولو
دلبر کوچولو
• #پارت_5۲
دندون قروچهای کردم و خیره شدم به سرخی صورتش که قشنگ جای انگشتهاش مونده بود.
چشمام و بستم و نفس عمیقی کشیدم که انگار دیانا عصبانی بودنم و جور دیگهای تعبیر کرد که با صدای لرزونی گفت:
_ارباب بخدا من از عمد نریختم روشون، همه شاهد بودن خودش زد زیر دستم!
بیحرف خیره شدم تو چشماش که صداقت ازش میبارید، مگه نمیدونست من ذات کثیف مهگل و میشناسم که داشت برام توضیح میداد؟ ترسیده بود؟ از من؟
بدون اینکه حرفی بزنم پوفی کشیدم و از آشپزخونه خارج شدم.
مستقیم رفتم سمت سالن جایی که مهگل اینا نشسته بودن.
با دیدن من مهگل سریع شروع کرد به باد زدن شکمش و با بغض مصنوعیای گفت:
_ارسلان بلاخره اومدی؟ نمیدونی اون دختره عوضی چه بلایی سرم آورد!
ناخودآگاه نگاهم افتاد به امیر که در آرامش مشغول خوردن قهوهاش بود و خیره شده بود به سلیطه بازیهای مهگل، لبخندی رو لبم نشست.
لبخندم رو با شنیدن صدای متحیر و دلخور مهگل جمع کردم:
_ارسلان؟ متوجهی من دارم چی میگم؟ چرا میخندی؟
باز بدون اینکه جوابش رو بدم روی مبل رو به روش نشستم و تو چشماش زل زدم.
باز از رو نرفت و ادامه داد:
_نگاه کن چطوری سوزوندم !
من در کمال وقاحت بولیزشو زد بالا و سخاوتمندانه شکم تختشو در نمایش گذاشت.
نگاهم از توی چشماش حتی یک میلیمتر هم تکون نخورد و پایین نرفت، با صدای خونسرد همیشگیم گفتم:
_مهگل میدونستی این خونه دوربین مدار بسته داره؟
چشمام همچنان زوم بود روش و حرکاتش رو دنبال میکرد.
یه آن رنگش مثل گچ سفید شد و متحیر نگاهم کرد
با چشمامهای ریز شده بهش خیره شدم و با مکثی که تنها دلیلش آزار مهگل بود ادامه دادم:
_البته من به تو اعتماد دارم و هرگز حتی طرفش هم نمیرم، چون میدونم حرفات چیزی جز حقیقت نیست.
برق چشماش از دیدم پنهان نموند.
با لبخند ملیحی بلاخره بولیزش رو انداخت پایین و گفت:
_مرسی ارسلان، واقعا نمیدونم جواب این همه اعتمادت رو چطوری بدم
پوزخند محوی زدم و گفتم:
• #پارت_5۲
دندون قروچهای کردم و خیره شدم به سرخی صورتش که قشنگ جای انگشتهاش مونده بود.
چشمام و بستم و نفس عمیقی کشیدم که انگار دیانا عصبانی بودنم و جور دیگهای تعبیر کرد که با صدای لرزونی گفت:
_ارباب بخدا من از عمد نریختم روشون، همه شاهد بودن خودش زد زیر دستم!
بیحرف خیره شدم تو چشماش که صداقت ازش میبارید، مگه نمیدونست من ذات کثیف مهگل و میشناسم که داشت برام توضیح میداد؟ ترسیده بود؟ از من؟
بدون اینکه حرفی بزنم پوفی کشیدم و از آشپزخونه خارج شدم.
مستقیم رفتم سمت سالن جایی که مهگل اینا نشسته بودن.
با دیدن من مهگل سریع شروع کرد به باد زدن شکمش و با بغض مصنوعیای گفت:
_ارسلان بلاخره اومدی؟ نمیدونی اون دختره عوضی چه بلایی سرم آورد!
ناخودآگاه نگاهم افتاد به امیر که در آرامش مشغول خوردن قهوهاش بود و خیره شده بود به سلیطه بازیهای مهگل، لبخندی رو لبم نشست.
لبخندم رو با شنیدن صدای متحیر و دلخور مهگل جمع کردم:
_ارسلان؟ متوجهی من دارم چی میگم؟ چرا میخندی؟
باز بدون اینکه جوابش رو بدم روی مبل رو به روش نشستم و تو چشماش زل زدم.
باز از رو نرفت و ادامه داد:
_نگاه کن چطوری سوزوندم !
من در کمال وقاحت بولیزشو زد بالا و سخاوتمندانه شکم تختشو در نمایش گذاشت.
نگاهم از توی چشماش حتی یک میلیمتر هم تکون نخورد و پایین نرفت، با صدای خونسرد همیشگیم گفتم:
_مهگل میدونستی این خونه دوربین مدار بسته داره؟
چشمام همچنان زوم بود روش و حرکاتش رو دنبال میکرد.
یه آن رنگش مثل گچ سفید شد و متحیر نگاهم کرد
با چشمامهای ریز شده بهش خیره شدم و با مکثی که تنها دلیلش آزار مهگل بود ادامه دادم:
_البته من به تو اعتماد دارم و هرگز حتی طرفش هم نمیرم، چون میدونم حرفات چیزی جز حقیقت نیست.
برق چشماش از دیدم پنهان نموند.
با لبخند ملیحی بلاخره بولیزش رو انداخت پایین و گفت:
_مرسی ارسلان، واقعا نمیدونم جواب این همه اعتمادت رو چطوری بدم
پوزخند محوی زدم و گفتم:
۳.۷k
۰۲ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.