چندپارتیدرخواستی
#چندپارتی_درخواستی♡
غریبه ، آشنا ، یه اشتباه...
پارت سوم
بالاخره فیلمشونو تموم کردن .... ساعت 2:42رو نشون میداد...
داداش من میرم یکم بخوابم...
بعد به طرف اتاقش راهی شد...روی تخت دراز کشید و با چشمای خمارش به سقف خیره شد... روی دست چپش خوابید و بعد از چند دقیقه ماملا خوابش برد...
اروم چشماشو باز کرد...باساعت که 5رو نشون میداد مواجه شد...بدون ریاکشنی حولهاش رو از توی کمد برداشت و به سمت حمام رفت و یه دوش 30مینی گرفت...ولی اون هنوز بوی دلتنگی و غم و ناتوانی میداد...
حوله رو دور خودش پیچید و از حمام بیرون اومد و با لباس روی تخت مواجه شد...یک لباس بلند به رنگ کرمی...
باز هم هیچ واکنشی نداشت...گوشیشو باز کرد تا شارژش رو چک کنه ...که با sms جیهوپ مواجه شد...
[ سلام آبجی قشنگم...لباس روی تختت گذاشتم بپوش و ساعت 7اماده باش میام دنبالت...قربونت ]
باز هم واکنشی نشون نداد.....شده بود خنثیی خنثی ....
لباس رو به ارومی تنش کرد...
دستی روش کشید و موهاشو شونه کرد...دوتا گیره بالای موش زد ولی موهاشو باز گذاشت...موهای مشکی خرمایی فرفریشو روی شونه های نسبتا لختش ریخت...
جلوی آیینه ایستاد و نگاهی به صورت بی رنگ و روحش کرد...اروم رژ قهوهایش رو برداشت و روی لباش زد...ریملش و برداشت و کمی به مژه های پژمردهاش زد...کمی از حالت روح بیرون امده بود....
کیفش رو برداشت و گوشیش و دو تا قرص داخل کیفش گذاشت....
به ساعت توی پذیرایی خیره شد...
6:56این هشدار ساعت بود...گوشیش زنگ خورد و جواب داد..
جانم..
هوبی:مارال پایین منتظرتم...
تلفن رو قطع کرد و کفش هاشو پوشید...اروم درو بست و به بیرون خونه رفت...
با دیدن ماشین داداشش به سمتش رفت....
سوار ماشین شد...
سلام داداش
هوبی:سلام مارال قشنگم
به سمت بار حرکت کردن...جفتشون دور یه میز نشسته بودن...کمی بعد ...
هوبی:مارال همینجا بشین الان برمیگردن...
باشه...
..............................................
ادامه دارد....
غریبه ، آشنا ، یه اشتباه...
پارت سوم
بالاخره فیلمشونو تموم کردن .... ساعت 2:42رو نشون میداد...
داداش من میرم یکم بخوابم...
بعد به طرف اتاقش راهی شد...روی تخت دراز کشید و با چشمای خمارش به سقف خیره شد... روی دست چپش خوابید و بعد از چند دقیقه ماملا خوابش برد...
اروم چشماشو باز کرد...باساعت که 5رو نشون میداد مواجه شد...بدون ریاکشنی حولهاش رو از توی کمد برداشت و به سمت حمام رفت و یه دوش 30مینی گرفت...ولی اون هنوز بوی دلتنگی و غم و ناتوانی میداد...
حوله رو دور خودش پیچید و از حمام بیرون اومد و با لباس روی تخت مواجه شد...یک لباس بلند به رنگ کرمی...
باز هم هیچ واکنشی نداشت...گوشیشو باز کرد تا شارژش رو چک کنه ...که با sms جیهوپ مواجه شد...
[ سلام آبجی قشنگم...لباس روی تختت گذاشتم بپوش و ساعت 7اماده باش میام دنبالت...قربونت ]
باز هم واکنشی نشون نداد.....شده بود خنثیی خنثی ....
لباس رو به ارومی تنش کرد...
دستی روش کشید و موهاشو شونه کرد...دوتا گیره بالای موش زد ولی موهاشو باز گذاشت...موهای مشکی خرمایی فرفریشو روی شونه های نسبتا لختش ریخت...
جلوی آیینه ایستاد و نگاهی به صورت بی رنگ و روحش کرد...اروم رژ قهوهایش رو برداشت و روی لباش زد...ریملش و برداشت و کمی به مژه های پژمردهاش زد...کمی از حالت روح بیرون امده بود....
کیفش رو برداشت و گوشیش و دو تا قرص داخل کیفش گذاشت....
به ساعت توی پذیرایی خیره شد...
6:56این هشدار ساعت بود...گوشیش زنگ خورد و جواب داد..
جانم..
هوبی:مارال پایین منتظرتم...
تلفن رو قطع کرد و کفش هاشو پوشید...اروم درو بست و به بیرون خونه رفت...
با دیدن ماشین داداشش به سمتش رفت....
سوار ماشین شد...
سلام داداش
هوبی:سلام مارال قشنگم
به سمت بار حرکت کردن...جفتشون دور یه میز نشسته بودن...کمی بعد ...
هوبی:مارال همینجا بشین الان برمیگردن...
باشه...
..............................................
ادامه دارد....
- ۲.۱k
- ۰۵ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط