پارت 6 رمان خیال ✨✔️
خیال
#پارت_6
مائده
با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم ، با چشمای خواب آلود ، به زحمت و سختی پا شدم ، گوشیمو از روی میز برداشتم جواب دادم و ...
_الو
+سلام
_سلام سادیا خوبی ?
+خوبم تو خوبی ?!
_اوم
+چرا صدات اینجوریه ?، خواب بودی ?
_آره
+مگه نمیای مدرسه ?
_مدرسه?! مگه تعطیل نیست?
+وااا انگار توو باغ نیستیااا خوبی ?
_آره بابا چطور ?
+یعنی از دیشب تا حالا آنلاین نشدی ?
_نه چرا خب
+خانم مردانی توو کانال مدرسه گفته سال آخرا بیان یه سری کتاب هست بگیرن
_چه کتابی ?
+نمیدونم فکر کنم بقیه کتابامونه
_آخ خدایاا ، امسال چشون شد کتابارو نصف نیمه دادن هی
+چ میدونم
_کِی باید بریم ?
+همین الان ، تا یازده بازه مدرسه
_باشه منم تا یه ساعت دیگه میام
+باشه کاری نداری ?
_نه فعلا خدافظ
+خدافظ
گوشیو روی میز گذاشتم ، بلند شدم و رفتم یه آبی به دست و روم زدم ، بعد رفتم توو آشپزخونه مامانم داشت ظرف میشست سلام کردم و اندازه کف دست نون سنگک برداشتم پنیر و مربا و گردو گذاشتم روش و خواستم بخورم که مامانم گفت :
+ چه عجب زود بیدار شدی
_سادیا بیدارم کرد
+چرا ?
_باید برم مدرسه باقی کتابامو بگیرم
+خب بشین درست صبحانه تو بخور بعد برو
_ن دیرم میشه
+ پس بمون برات لقمه بزارم توو مسیر که میری بخور
_نمیخواد با همین سیر میشم
+خیلی خب فقط ماسک بزنیاا
_ باشه
بعد از آشپزخونه رفتم بیرون ، توو اتاقم ، یه مانتوی ساده پوشیدم چادرمو سر کردم ، از خونه رفتم بیرون سر خیابون یه تاکسی گرفتم و ...
کمتر از 20 دقیقه شد که رسیدم دم در مدرسه و پیاده شدم و ...
#F_BRMA2005
#پارت_6
مائده
با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم ، با چشمای خواب آلود ، به زحمت و سختی پا شدم ، گوشیمو از روی میز برداشتم جواب دادم و ...
_الو
+سلام
_سلام سادیا خوبی ?
+خوبم تو خوبی ?!
_اوم
+چرا صدات اینجوریه ?، خواب بودی ?
_آره
+مگه نمیای مدرسه ?
_مدرسه?! مگه تعطیل نیست?
+وااا انگار توو باغ نیستیااا خوبی ?
_آره بابا چطور ?
+یعنی از دیشب تا حالا آنلاین نشدی ?
_نه چرا خب
+خانم مردانی توو کانال مدرسه گفته سال آخرا بیان یه سری کتاب هست بگیرن
_چه کتابی ?
+نمیدونم فکر کنم بقیه کتابامونه
_آخ خدایاا ، امسال چشون شد کتابارو نصف نیمه دادن هی
+چ میدونم
_کِی باید بریم ?
+همین الان ، تا یازده بازه مدرسه
_باشه منم تا یه ساعت دیگه میام
+باشه کاری نداری ?
_نه فعلا خدافظ
+خدافظ
گوشیو روی میز گذاشتم ، بلند شدم و رفتم یه آبی به دست و روم زدم ، بعد رفتم توو آشپزخونه مامانم داشت ظرف میشست سلام کردم و اندازه کف دست نون سنگک برداشتم پنیر و مربا و گردو گذاشتم روش و خواستم بخورم که مامانم گفت :
+ چه عجب زود بیدار شدی
_سادیا بیدارم کرد
+چرا ?
_باید برم مدرسه باقی کتابامو بگیرم
+خب بشین درست صبحانه تو بخور بعد برو
_ن دیرم میشه
+ پس بمون برات لقمه بزارم توو مسیر که میری بخور
_نمیخواد با همین سیر میشم
+خیلی خب فقط ماسک بزنیاا
_ باشه
بعد از آشپزخونه رفتم بیرون ، توو اتاقم ، یه مانتوی ساده پوشیدم چادرمو سر کردم ، از خونه رفتم بیرون سر خیابون یه تاکسی گرفتم و ...
کمتر از 20 دقیقه شد که رسیدم دم در مدرسه و پیاده شدم و ...
#F_BRMA2005
۱۴۰
۰۵ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.