سرنوشت
#سرنوشت
#Part۵۹
چشمام اندازه کاسه سوپ خوری شده بود این مرده چی میگفت تو افکار خودم قرق شده بودم همه داشتن نگامون میکردن و با لبخند بهمون خیره شده بودن مرده گفت
=خب حالا بیاین نزدیکتر
داشتم از خجالت اب میشدم تهیونگ بطرفم اومد
مرده گفت
=حالا وقت چیه
همه توی رستوران باهم میگفتن ببوسش ببوسش خدایا عجب شکری خوردم تهیونگ اومد نزدیکتر باهر قدمش قلبم تند تر میزد فاصله بینمونو کم کرد
با هر قدمش نفس کشیدن برام سخت میشد دیگه فاصله ای بینمون نموند پستاشو دور کمرم انداختو بخودش چسبوند سرشو اورد نزدیک در گوشم گفت
ــ زودی تموم میشه
.: ولی...
هنوز حرفم کامل نشده بود یه چیز نرم رو لبام احساس کردم لباشو چسبونده بود به لبام انگار به تنم برق وصل کرده بودن منم چشمامو بستم و ازین حس لذت بردم سرشو برد عقب که همزمان با دست زدن افراد توی رستوران شد کمی ازم فاصله گرفت خشکم زده بود لپام گل انداخته بود قلبم محکم خودشو به دیواره های سینم میکوبید با صدای هموم مرده بخودم اومدم که گفت
=خب حالا ما رابطه این زوجو بهتر کردیم بنظرتون عالی نیس
همه باهم گفتن چرا هس
تهیونگ متوجه شد شوکه شدم دستمو گرفتو سمت خودش کشید پول غدارو حساب کردو از رستوران اومدیم بیرون دستمو از دستش دراوردم و خودمو با دستام باد زدم داشتم اتیش میگرفتم روبهم با یه لبخند شیطنت امیز گفت
ــ چرا گونه هات قرمزه نگو که خجالت کشیدی
دست از باد زدنم برداشتمو با غیض گفتم
.: چرا مخالفت نکردی
لبخند از رو لباش محو شدو با جدیت گفت
ــ فقط یه بازی بود همین چرا شلوغش میکنی
یعنی چی که فقط یه بازی بود یعنی اون یک صدم از حس من بخودش خبر نداشت با این حرفش بغضی تو گلوم نشست با صدایی که سعی داشتم نلرزه گفتم
.: اگه فقط یه بازی بود پس چرا...
نتونستم بقیه حرفمو بزنم بغض لامصب نمیزاشت چرا من انقد دل نازک شدم چرا نمیتونم در برابرش حرف بزنم
با دیدن حالم انگار بخودش اومد به طرفم قدم برداشت سرم پایین بود وقتی نزدیک شد صدام زد
ــ ات
جواب ندادم که دوباره گفت
ــ موش کوچولوم ازم ناراحت شد؟
بازم حرفی نزدم دلم شکسته بود انتظار اینو نداشتم که بگه همش یه بازی بود
با دستش چونمو گرفت و سرمو بلند کرد انگار فهمیده بود با نگاه کردن به چشمام اشک تو چشام حلقه زد نگامو ازش گرفتم که گفت
ــ ببخشید نمیخاستم ناراحتت کنم
در جواب گفتم
.: نه من زیاد ازحد خیال بافی کرده بودم باید میفهمیدم همه اینا فقط یه بازی بود
کلمه بازی بود رو با لحن خیلی بدی گفتم که لب زد
ــ شوخی کردم مگه میشه اون صحنه فقط یه بازی باشه......
#Part۵۹
چشمام اندازه کاسه سوپ خوری شده بود این مرده چی میگفت تو افکار خودم قرق شده بودم همه داشتن نگامون میکردن و با لبخند بهمون خیره شده بودن مرده گفت
=خب حالا بیاین نزدیکتر
داشتم از خجالت اب میشدم تهیونگ بطرفم اومد
مرده گفت
=حالا وقت چیه
همه توی رستوران باهم میگفتن ببوسش ببوسش خدایا عجب شکری خوردم تهیونگ اومد نزدیکتر باهر قدمش قلبم تند تر میزد فاصله بینمونو کم کرد
با هر قدمش نفس کشیدن برام سخت میشد دیگه فاصله ای بینمون نموند پستاشو دور کمرم انداختو بخودش چسبوند سرشو اورد نزدیک در گوشم گفت
ــ زودی تموم میشه
.: ولی...
هنوز حرفم کامل نشده بود یه چیز نرم رو لبام احساس کردم لباشو چسبونده بود به لبام انگار به تنم برق وصل کرده بودن منم چشمامو بستم و ازین حس لذت بردم سرشو برد عقب که همزمان با دست زدن افراد توی رستوران شد کمی ازم فاصله گرفت خشکم زده بود لپام گل انداخته بود قلبم محکم خودشو به دیواره های سینم میکوبید با صدای هموم مرده بخودم اومدم که گفت
=خب حالا ما رابطه این زوجو بهتر کردیم بنظرتون عالی نیس
همه باهم گفتن چرا هس
تهیونگ متوجه شد شوکه شدم دستمو گرفتو سمت خودش کشید پول غدارو حساب کردو از رستوران اومدیم بیرون دستمو از دستش دراوردم و خودمو با دستام باد زدم داشتم اتیش میگرفتم روبهم با یه لبخند شیطنت امیز گفت
ــ چرا گونه هات قرمزه نگو که خجالت کشیدی
دست از باد زدنم برداشتمو با غیض گفتم
.: چرا مخالفت نکردی
لبخند از رو لباش محو شدو با جدیت گفت
ــ فقط یه بازی بود همین چرا شلوغش میکنی
یعنی چی که فقط یه بازی بود یعنی اون یک صدم از حس من بخودش خبر نداشت با این حرفش بغضی تو گلوم نشست با صدایی که سعی داشتم نلرزه گفتم
.: اگه فقط یه بازی بود پس چرا...
نتونستم بقیه حرفمو بزنم بغض لامصب نمیزاشت چرا من انقد دل نازک شدم چرا نمیتونم در برابرش حرف بزنم
با دیدن حالم انگار بخودش اومد به طرفم قدم برداشت سرم پایین بود وقتی نزدیک شد صدام زد
ــ ات
جواب ندادم که دوباره گفت
ــ موش کوچولوم ازم ناراحت شد؟
بازم حرفی نزدم دلم شکسته بود انتظار اینو نداشتم که بگه همش یه بازی بود
با دستش چونمو گرفت و سرمو بلند کرد انگار فهمیده بود با نگاه کردن به چشمام اشک تو چشام حلقه زد نگامو ازش گرفتم که گفت
ــ ببخشید نمیخاستم ناراحتت کنم
در جواب گفتم
.: نه من زیاد ازحد خیال بافی کرده بودم باید میفهمیدم همه اینا فقط یه بازی بود
کلمه بازی بود رو با لحن خیلی بدی گفتم که لب زد
ــ شوخی کردم مگه میشه اون صحنه فقط یه بازی باشه......
۱۰.۷k
۲۵ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.