سرنوشت
#سرنوشت
#Part۵۷
یعنی تهیونگ از من برا مادرش تعریف کرده
لبخندی زدم که تهیونگ گفت
ــ مامان راز دار خوبی نیستی ها
سوزان خانوم پشت چشمی براش نازک کردو گفت
& خداتم شکر کن بقیشو نگفتم
تهیونگ دست پاچه گفت
ــ بیخیال سوزان خانوم
منکه تا اون لحظه چیزی از حرفاشونو نفهمیده بودم تک سرفه ای کردم که همزمان با پیچیدن صدایی در فرودگاه شد که مسافران امریکا رو فرا میخوند تهیونگ با یه اهی روبه مامانش گفت
ــ خب مامان مث اینکه باید بری
سوزان خانوم جلو تر رفتو تهیونگ رو بغل کرد سرشو نزدیک گوشش کردو چیزی بهش گفت که تهیونگ از بغلش دراومدو روبهش گفت
ــ حواسم بهش هس قول میدم
سوزان خانوم بطرفم اومدو بغلم کرد متقابلا بغلش کردم که در گوشم گفت
& دلشو نشکنی دخترم باشه
با گیجی پرسیدم
.: دل کی؟
با لبحندی اروم گفت
&هیچی حواست به تهیونگ باشه به تو میسپارمش ها
باشه ای گفتم که با چمدون دستش براه افتاد کمی که دورتر شد برگشت و برامون دست تکون داد ماهم همین کارو کردیم تهیونگ روبهم گفت
ــ مامانم چی بهت گفت
لبخند شیطانی زدمو گفتم
.: گفت مراقبتون باشم مبادا زمین بخورین
اخمی کردو گفت
ــ فقط همین
.: اره مگه باید چیزی میگفت
ــ نه
چرا یهو رفتارش عوض شد نکنه از حرفم ناراحت شده
جلو تر ازم حرکت میکرد منم مث بچه هایی که دنبال مادرشون میرفتن پشت سرش حرکت میکردم بعد سوار شدن توی ماشین بدون حرف ماشینو روشن کردو راه افتاد یکم حرفمو تو دهنم چرخوندمو گفتم
.: از من ناراحتی
ــ نه
.: پس چرا اخم کردی
ــ نکردم
نفسمو صدادار بیرون فرستادمو گفتم
.: مادرت بهم گفت دلشو نشکن نمیدونم کیو میگفت بعدم گفت مواظب شما باشم همین اگه ازم ناراحت شدی ببخشید
حرفی نزد ولی ازون چهره عبوس دراومد منم دیگه حرفی نزدم ساعت از 2بعد از ظهر گذشته بود جلوی یه رستوران وایساد پیاده شد با دستش بهم اشاره کرد که پیاده شم از ماشین پیاده شدم و باهم رفتیم داخل رستوران خیلی شیکی بود میزای چوبی مشکی دکوراسیون بروز و قشنگی داشت پنجره هایی یطرف خیابون داشت و میزا هم کنار پنجره بودن گلدون گلی هم که از ظاهرش معلوم بود گل مورد علاقه خودم یعنی رز بود داخلش گذاشته بود بطرف یه میز دونفره که گوشه رستوران بود رفتیم تقریبا تمام میزا پر بود از دختر و پسرایی که کنار هم نشسته بودن بعضی ها هم با یچع هاشون اومده بودن فضای ارومی داشت بر خلاف سروصدایی که با برخورد قاشق و چنگال ها به بشقاب ایجاد میشد بازم برای من فضای ارومی داشت بعد از نشستن پسری تقریبا 19ساله بطرفمون اومد و منو رو طرفمون گرفت و گفت......
#Part۵۷
یعنی تهیونگ از من برا مادرش تعریف کرده
لبخندی زدم که تهیونگ گفت
ــ مامان راز دار خوبی نیستی ها
سوزان خانوم پشت چشمی براش نازک کردو گفت
& خداتم شکر کن بقیشو نگفتم
تهیونگ دست پاچه گفت
ــ بیخیال سوزان خانوم
منکه تا اون لحظه چیزی از حرفاشونو نفهمیده بودم تک سرفه ای کردم که همزمان با پیچیدن صدایی در فرودگاه شد که مسافران امریکا رو فرا میخوند تهیونگ با یه اهی روبه مامانش گفت
ــ خب مامان مث اینکه باید بری
سوزان خانوم جلو تر رفتو تهیونگ رو بغل کرد سرشو نزدیک گوشش کردو چیزی بهش گفت که تهیونگ از بغلش دراومدو روبهش گفت
ــ حواسم بهش هس قول میدم
سوزان خانوم بطرفم اومدو بغلم کرد متقابلا بغلش کردم که در گوشم گفت
& دلشو نشکنی دخترم باشه
با گیجی پرسیدم
.: دل کی؟
با لبحندی اروم گفت
&هیچی حواست به تهیونگ باشه به تو میسپارمش ها
باشه ای گفتم که با چمدون دستش براه افتاد کمی که دورتر شد برگشت و برامون دست تکون داد ماهم همین کارو کردیم تهیونگ روبهم گفت
ــ مامانم چی بهت گفت
لبخند شیطانی زدمو گفتم
.: گفت مراقبتون باشم مبادا زمین بخورین
اخمی کردو گفت
ــ فقط همین
.: اره مگه باید چیزی میگفت
ــ نه
چرا یهو رفتارش عوض شد نکنه از حرفم ناراحت شده
جلو تر ازم حرکت میکرد منم مث بچه هایی که دنبال مادرشون میرفتن پشت سرش حرکت میکردم بعد سوار شدن توی ماشین بدون حرف ماشینو روشن کردو راه افتاد یکم حرفمو تو دهنم چرخوندمو گفتم
.: از من ناراحتی
ــ نه
.: پس چرا اخم کردی
ــ نکردم
نفسمو صدادار بیرون فرستادمو گفتم
.: مادرت بهم گفت دلشو نشکن نمیدونم کیو میگفت بعدم گفت مواظب شما باشم همین اگه ازم ناراحت شدی ببخشید
حرفی نزد ولی ازون چهره عبوس دراومد منم دیگه حرفی نزدم ساعت از 2بعد از ظهر گذشته بود جلوی یه رستوران وایساد پیاده شد با دستش بهم اشاره کرد که پیاده شم از ماشین پیاده شدم و باهم رفتیم داخل رستوران خیلی شیکی بود میزای چوبی مشکی دکوراسیون بروز و قشنگی داشت پنجره هایی یطرف خیابون داشت و میزا هم کنار پنجره بودن گلدون گلی هم که از ظاهرش معلوم بود گل مورد علاقه خودم یعنی رز بود داخلش گذاشته بود بطرف یه میز دونفره که گوشه رستوران بود رفتیم تقریبا تمام میزا پر بود از دختر و پسرایی که کنار هم نشسته بودن بعضی ها هم با یچع هاشون اومده بودن فضای ارومی داشت بر خلاف سروصدایی که با برخورد قاشق و چنگال ها به بشقاب ایجاد میشد بازم برای من فضای ارومی داشت بعد از نشستن پسری تقریبا 19ساله بطرفمون اومد و منو رو طرفمون گرفت و گفت......
۵.۳k
۲۵ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.