سرنوشت
#سرنوشت
#Part۵۸
بعد از نشستن پسری تقریبا 19ساله بطرفمون اومد و منو رو طرفمون گرفت و گفت
=امروز روز سالگرد رستورانمونه و تخفیف های ویژه داریم در ضمن برای همه زوجا یه سوپرایز داریم میخاین شرکت کنین
تا میخاست بگم ما زوج نیستیم تهیونگ به پسره گفت
ــ بله شرکت میکنیم
بعد از گرفتن سفارش ها پسره ازمون دور شد که گفتم
.: چرا قبول کردی ماکه زوج نیستیم
لبخند موزیانه ای زدو گفت
ــ نکنه میخای باشیم
چش غره ای رفتم که با لبخند گفت
ــ بیخیال یه امروزو بزار خوش بگذرونیم
بعد از حرفش چیزی نگفتم همون پسره غذا هارو اوردو به هرکدوممون یه تیکه کاغذ داد و گفت میتونین جواب این سوالارو تو این برگه ها بنویسین
باشه ای گفتیم و شروع کردیم
اولین سوال این بود که کجا همو دیدین منم نوشتم تو شرکت
دومین سوال این بود تاحالا همو بوسیدین ازین سوال خجالت کشیدم سرمو از برگه بالا اوردم که تهیونگ با یه خنده داشت مینوشت چقد ارومه نفس عمیقی کشیدمو نوشتم هیچ وقت
سومین سوال وقتی میبینیش قلبت تند میزنه نوشتم اره و کلا همین سه سوال بود برگه هارو بدست پسره دادیم تشکرس کردو رفت تهیونگ باهمین لبخندی که دلم میخاست سرشو بکوبم به دیوار گفت
ــ شروع کن الان سرد میشه
غذارو توی سکوت خوردیم و بعد از غذا مردی تقریبا سی ساله وسط سالن ایستادو گفت
=حالا میخایم سوالاتونو بخـونم چندتا سوالو خوند که انگار مال مانبود فقط دوتا برگه مونده بود اولی رو باز کردو شروع کرد به خوندن
=اولین سوال: همو تو شرکت دیدیم
دومی: وقتی میبینمش قلبم تعادلشو از دست میده
و سوال اخری مکثی کردو ادامه داد: امروز قراره ببوسمش
دوبه شک بودم این برگه ای که خوند مال تهیونگ بود یانه
مرده برگه اخری رو باز کرد و شروع کرد بخوندن
=اولین سوال تو شرکت
دومین سوال وقتی میبینیش قلبت تند میزنه جواب بله اس و سومی اینکه تاحالا همو بوسیدین جوالش نه هس حالا ازین زوج میخام بیان کنار من
میدونستم برگه مال منه برا همین بلند شدم که دیدم تهیونگم بلند شد باهم کنار مرده ایستادیم که گفت
=شماها تاحالا همو نبوسیدین؟
تهیونگ سرشو به علامت نه تکون داد که مرده ادامه داد
=خب امروزبا کمک رستوران ما قراره ببوسیش.....
#Part۵۸
بعد از نشستن پسری تقریبا 19ساله بطرفمون اومد و منو رو طرفمون گرفت و گفت
=امروز روز سالگرد رستورانمونه و تخفیف های ویژه داریم در ضمن برای همه زوجا یه سوپرایز داریم میخاین شرکت کنین
تا میخاست بگم ما زوج نیستیم تهیونگ به پسره گفت
ــ بله شرکت میکنیم
بعد از گرفتن سفارش ها پسره ازمون دور شد که گفتم
.: چرا قبول کردی ماکه زوج نیستیم
لبخند موزیانه ای زدو گفت
ــ نکنه میخای باشیم
چش غره ای رفتم که با لبخند گفت
ــ بیخیال یه امروزو بزار خوش بگذرونیم
بعد از حرفش چیزی نگفتم همون پسره غذا هارو اوردو به هرکدوممون یه تیکه کاغذ داد و گفت میتونین جواب این سوالارو تو این برگه ها بنویسین
باشه ای گفتیم و شروع کردیم
اولین سوال این بود که کجا همو دیدین منم نوشتم تو شرکت
دومین سوال این بود تاحالا همو بوسیدین ازین سوال خجالت کشیدم سرمو از برگه بالا اوردم که تهیونگ با یه خنده داشت مینوشت چقد ارومه نفس عمیقی کشیدمو نوشتم هیچ وقت
سومین سوال وقتی میبینیش قلبت تند میزنه نوشتم اره و کلا همین سه سوال بود برگه هارو بدست پسره دادیم تشکرس کردو رفت تهیونگ باهمین لبخندی که دلم میخاست سرشو بکوبم به دیوار گفت
ــ شروع کن الان سرد میشه
غذارو توی سکوت خوردیم و بعد از غذا مردی تقریبا سی ساله وسط سالن ایستادو گفت
=حالا میخایم سوالاتونو بخـونم چندتا سوالو خوند که انگار مال مانبود فقط دوتا برگه مونده بود اولی رو باز کردو شروع کرد به خوندن
=اولین سوال: همو تو شرکت دیدیم
دومی: وقتی میبینمش قلبم تعادلشو از دست میده
و سوال اخری مکثی کردو ادامه داد: امروز قراره ببوسمش
دوبه شک بودم این برگه ای که خوند مال تهیونگ بود یانه
مرده برگه اخری رو باز کرد و شروع کرد بخوندن
=اولین سوال تو شرکت
دومین سوال وقتی میبینیش قلبت تند میزنه جواب بله اس و سومی اینکه تاحالا همو بوسیدین جوالش نه هس حالا ازین زوج میخام بیان کنار من
میدونستم برگه مال منه برا همین بلند شدم که دیدم تهیونگم بلند شد باهم کنار مرده ایستادیم که گفت
=شماها تاحالا همو نبوسیدین؟
تهیونگ سرشو به علامت نه تکون داد که مرده ادامه داد
=خب امروزبا کمک رستوران ما قراره ببوسیش.....
۱۱.۲k
۲۵ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.