اشک حسرت پارت ۱۰۷
#اشک حسرت #پارت ۱۰۷
سعید:
من امروز به آیدین گفته بودم می خوام ازدواج کنم حرفای دایی که می خواست با دخترش ازدواج کنم وآسمان ...
پانیذ: سعید خوبی
نگاهی بهش انداختم وگفتم : خوبم
ولی نبودم چرا این همه مشکل باهم سراغ من اومده بود نمی شد پانیذ به یکی دیگه علاقه پیدا می کرد؟
خیلی خنده داربود انگار دیونه شده بودم مگه میشه آدم تصمیم بگیره عاشق بشه خوب عشق یهو سراغ آدم میاد مگه این نیست
- پانیذ
پانیذ نگاهی بهم انداخت ومنتظر نگاهم کرد
- پانیذ عشق رو برام تعریف کن
پانیذاز حرفم جا خورد وولی زود لبخندی زدوگفت : عشق رو که تعریف نمی کنن عشق رو باید تجربه کنی مزش کنی شیرینی داره تلخی داره
- تو منو دوست داری یا عاشقمی
لبخند زدوگفت : دوتاش
- اونوقت چطور تصمیم گرفتی به کسی که یه بارم ندیدیش علاقه پیدا کنی ؟
پانیذ : از کجا می دونی نمی دیدمت ؟
- یعنی چی
لبخند زدوگفت : وقتی می رفتی سر کارت منم باهات اون مسیر رو میومدم اولاش نمی شناختمت ...
- منظورت کدوم مسیره
لبخندی زدوگفت : همیشه با چی می رفتی سر کار منم چون همیشه دوست داشتم ساده زندگی کنم با ...
از نگاه متعجبم لبخندی زدوگفت : سعید چرا تعجب می کنی ؟
- برام اجیبه
پانیذ: خوب شاید ولی تو حتا متوجه اطرافتم نبودی فقط یه بار باهام برخورد داشتی که حتا نگاهمم نکردی
نگاهش کردم وگفتم : بعد چجوری فهمیدی کیه ام
پانیذ : از آلبوم خانوادگیمون همینکه دیدمت عکست رو نشون بابا دادم اونم گفت تو پسر عمه ای منی
- خوب
پانیذ : بابا خیلی کنجکاو شد فکر کنم اومد سراغتون دیگه یه روز دیدم اومدی خونمون دیگه داشتم بال درمی آوردم وباورم نمی شد ولی تو همیشه نسبت به آدم ها بی تفاوت بودی ...می تونم قسم بخورم در برابرآسمانم اینجوری بودی
نگاهش کردم راست می گفت اگه من به آسمان زودتر علاقه نشون می دادم آسمان دیگه مال یکی دیگه بود ومن هنوز اسمشو می آورد که ای کاش مال من می شد
پانیذ: سعید چت شد خوبی ؟
-نگاهمو ازش گرفتم نفسمو که تو سینم حبس شده بود فوت کردم وگفتم : پانیذ می دونی تو یکم سنت پایینه من هر کاری می کنم نمی تونم خودمو متقائد کنم
پانیذ : چی رو
اینبارنگاهش نکردم وگفتم : بابات ...یعنی دایی در مورد تو با من حرف زده ...پانیذ باور کن من خیلی گرفتارم واقعا الان آمادگیشو ندارم ..میشه به دایی بگی یکم صبر کنه
پانیذ متعجب گفت : بابام می دونه من دوس...سعید بابام می دونه به تو هم گفته ؟!
- واسه همین میگم بچه ای همه می دونن
لبشو گزید وگفت : وااای ...سعید من نمیام خونتون خجالت می کشم
بهش لبخند زدم وگفتم : چی میگی پانیذ با دایی حرف می زنی می دونم تو موقعیت بدیه که این حرفا رو می زنم ولی مجبورم
پانیذ: چرا مجبوری ؟
چون رسیدیم خونه گفتم : بعدا حرف می زنیم
بعدم باهم رفتیم خونه
سعید:
من امروز به آیدین گفته بودم می خوام ازدواج کنم حرفای دایی که می خواست با دخترش ازدواج کنم وآسمان ...
پانیذ: سعید خوبی
نگاهی بهش انداختم وگفتم : خوبم
ولی نبودم چرا این همه مشکل باهم سراغ من اومده بود نمی شد پانیذ به یکی دیگه علاقه پیدا می کرد؟
خیلی خنده داربود انگار دیونه شده بودم مگه میشه آدم تصمیم بگیره عاشق بشه خوب عشق یهو سراغ آدم میاد مگه این نیست
- پانیذ
پانیذ نگاهی بهم انداخت ومنتظر نگاهم کرد
- پانیذ عشق رو برام تعریف کن
پانیذاز حرفم جا خورد وولی زود لبخندی زدوگفت : عشق رو که تعریف نمی کنن عشق رو باید تجربه کنی مزش کنی شیرینی داره تلخی داره
- تو منو دوست داری یا عاشقمی
لبخند زدوگفت : دوتاش
- اونوقت چطور تصمیم گرفتی به کسی که یه بارم ندیدیش علاقه پیدا کنی ؟
پانیذ : از کجا می دونی نمی دیدمت ؟
- یعنی چی
لبخند زدوگفت : وقتی می رفتی سر کارت منم باهات اون مسیر رو میومدم اولاش نمی شناختمت ...
- منظورت کدوم مسیره
لبخندی زدوگفت : همیشه با چی می رفتی سر کار منم چون همیشه دوست داشتم ساده زندگی کنم با ...
از نگاه متعجبم لبخندی زدوگفت : سعید چرا تعجب می کنی ؟
- برام اجیبه
پانیذ: خوب شاید ولی تو حتا متوجه اطرافتم نبودی فقط یه بار باهام برخورد داشتی که حتا نگاهمم نکردی
نگاهش کردم وگفتم : بعد چجوری فهمیدی کیه ام
پانیذ : از آلبوم خانوادگیمون همینکه دیدمت عکست رو نشون بابا دادم اونم گفت تو پسر عمه ای منی
- خوب
پانیذ : بابا خیلی کنجکاو شد فکر کنم اومد سراغتون دیگه یه روز دیدم اومدی خونمون دیگه داشتم بال درمی آوردم وباورم نمی شد ولی تو همیشه نسبت به آدم ها بی تفاوت بودی ...می تونم قسم بخورم در برابرآسمانم اینجوری بودی
نگاهش کردم راست می گفت اگه من به آسمان زودتر علاقه نشون می دادم آسمان دیگه مال یکی دیگه بود ومن هنوز اسمشو می آورد که ای کاش مال من می شد
پانیذ: سعید چت شد خوبی ؟
-نگاهمو ازش گرفتم نفسمو که تو سینم حبس شده بود فوت کردم وگفتم : پانیذ می دونی تو یکم سنت پایینه من هر کاری می کنم نمی تونم خودمو متقائد کنم
پانیذ : چی رو
اینبارنگاهش نکردم وگفتم : بابات ...یعنی دایی در مورد تو با من حرف زده ...پانیذ باور کن من خیلی گرفتارم واقعا الان آمادگیشو ندارم ..میشه به دایی بگی یکم صبر کنه
پانیذ متعجب گفت : بابام می دونه من دوس...سعید بابام می دونه به تو هم گفته ؟!
- واسه همین میگم بچه ای همه می دونن
لبشو گزید وگفت : وااای ...سعید من نمیام خونتون خجالت می کشم
بهش لبخند زدم وگفتم : چی میگی پانیذ با دایی حرف می زنی می دونم تو موقعیت بدیه که این حرفا رو می زنم ولی مجبورم
پانیذ: چرا مجبوری ؟
چون رسیدیم خونه گفتم : بعدا حرف می زنیم
بعدم باهم رفتیم خونه
۱۹.۹k
۲۸ آبان ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.