پارت۱۱ فصل۲ شوهر خون آشام من*آخرین ماه گمشده*😇
پارت۱۱ فصل۲ شوهر خونآشام من*آخرین ماه گمشده*😇
کوک:رفتم خونه ساعت۱:۳۰دقیقهبوددلممیخواست
برممیونروببینم پس رفتم تو اتاقم و واقعیت مجازیم برداشتم
ودراز کشیدم رو تخت و واقعیت مجازیم گذاشتم رو سرم وکلمه ورود رو گفتم
کوک:شروع ارتباط
ویوکوک
باگفتن او رمز وارد بازی شدم وقتی رسیدم تو بازی
موقعیت خونرو چک کردم موقعیت داشت نشون
میداد ۲نفر داخل خونن درواقع فیلن من تو خونه بودم
پس باید یه نفر میبود ولی ازین بابت مطمئن بودم
که اون یکی فرد صد درصد میون جئونگه
*پایانویو*
کوک:دخترم عزیزم*داد*قشنگم کجایی*داد*
کوک:صداییدرنیومد دروغ نگم ترسیدم وسریع
رفتم اتاقا رو چک کردم نبود حیاطم نبود فقط یه جا مونده
بود اونم آشپزخونه نفس عمیق کشیدم
کوک:هوفف*نفسعمیق*
*ویو میونجئونگ*
گشنمشدهبودمامانو بابام ۳روزه نیومدن تو بازی
درواقعاگه بخوام درست بگم ۳ساله ندیدمشون
(نکته:هریکروز در دنیایه واقعی مساوی با یک سال در دنیایه مجازی)
رفتمتواشپزخونه وشروع کردم به درست کردن سوپ
*پایانویو*
کوک:رفتم تو آشپز خونه دیدم میونجئونگ داره با دستای
کوچولوش هویج خورد میکنه
کوک:ناخودا گاه یه اخم سنگین روپیشونیم نشست
وبه دیوار تکیهدادم
کوک:چرا هرچی صدات میکنم هیچی نمیگی*عصبی،اروم*
میونجئونگ:______
کوک:میشنوی چی میگم یاکری*عصبی،داد*
میونجئونگ:________
کوک: (میاد دست میون رو میگیره)
میونجئونگ:ب..ببخشید*ترس*
کوک:چرا صدات میکنم جواب نمیدی هان*عربده،عصبی*
میونجئونگ :ن...نشنیدم*بغض سگی،چشایه خیس،ترس*
کوک:نشنیدی؟ هه چرا نشنیدی *عصبی،داد*
میونجئونگ:*بغضش میترکه*
پایانپارت۱۱❤️😘😘
کوک:رفتم خونه ساعت۱:۳۰دقیقهبوددلممیخواست
برممیونروببینم پس رفتم تو اتاقم و واقعیت مجازیم برداشتم
ودراز کشیدم رو تخت و واقعیت مجازیم گذاشتم رو سرم وکلمه ورود رو گفتم
کوک:شروع ارتباط
ویوکوک
باگفتن او رمز وارد بازی شدم وقتی رسیدم تو بازی
موقعیت خونرو چک کردم موقعیت داشت نشون
میداد ۲نفر داخل خونن درواقع فیلن من تو خونه بودم
پس باید یه نفر میبود ولی ازین بابت مطمئن بودم
که اون یکی فرد صد درصد میون جئونگه
*پایانویو*
کوک:دخترم عزیزم*داد*قشنگم کجایی*داد*
کوک:صداییدرنیومد دروغ نگم ترسیدم وسریع
رفتم اتاقا رو چک کردم نبود حیاطم نبود فقط یه جا مونده
بود اونم آشپزخونه نفس عمیق کشیدم
کوک:هوفف*نفسعمیق*
*ویو میونجئونگ*
گشنمشدهبودمامانو بابام ۳روزه نیومدن تو بازی
درواقعاگه بخوام درست بگم ۳ساله ندیدمشون
(نکته:هریکروز در دنیایه واقعی مساوی با یک سال در دنیایه مجازی)
رفتمتواشپزخونه وشروع کردم به درست کردن سوپ
*پایانویو*
کوک:رفتم تو آشپز خونه دیدم میونجئونگ داره با دستای
کوچولوش هویج خورد میکنه
کوک:ناخودا گاه یه اخم سنگین روپیشونیم نشست
وبه دیوار تکیهدادم
کوک:چرا هرچی صدات میکنم هیچی نمیگی*عصبی،اروم*
میونجئونگ:______
کوک:میشنوی چی میگم یاکری*عصبی،داد*
میونجئونگ:________
کوک: (میاد دست میون رو میگیره)
میونجئونگ:ب..ببخشید*ترس*
کوک:چرا صدات میکنم جواب نمیدی هان*عربده،عصبی*
میونجئونگ :ن...نشنیدم*بغض سگی،چشایه خیس،ترس*
کوک:نشنیدی؟ هه چرا نشنیدی *عصبی،داد*
میونجئونگ:*بغضش میترکه*
پایانپارت۱۱❤️😘😘
۱.۸k
۰۵ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.