همسر اجباری ۲۷۲
#همسر_اجباری #۲۷۲
خیلی ساکت بود... مطمئنم به فکرخوابی بود که دیشب دیده بود.
-آنا....
-جانم.
-تو بچه دوست داری؟
یه هو از حرکت وایستادو گفت.
-جان...بچه ....
-نه در کل میگم.
-خودت چی !؟
-منننن.راستش آره ...خیلییییی ...اما از همه مهمتر عشقمه.... باید یه دل سیر باهم خوش بگذرونیم. بعد بچه...
خخخخ.باز آنا رنگ پس داد ..قرمز شد..جلو خندمو گرفتم..
-آنا توجه کردی خیلی رنگ پس میدی...
اونم کم نیاورد و گفت.این تغییر رنگ ناشی آفتابه.
نفهمیدچی گفته .منم رو بهش گفتم.
-پس جاداره یه سالمی کنیم به آفتاب پرست .سالم آفتاپ پرست رنگ جدید مبارک.
و الفررررراررر
آنا با حالتی که حرص میخوردو دنبالم میکرد.
-فکر نمیکردم آفتاب پرست اینقد سرعتش کند باشه...
-آریا میکشمت.
میخندیدم و آنا دنبالم میکرد... کلی خندیدم و در آخر گفتم.
باید مجبورت کنم که یکم بدویی واگرنه همینطوری پیش بره خپل میشی تو بغلم جا نمیشی.
آنا که دیگه فهمید کاری ازش بر نمیاد.وایساد یه جا و یه پاشو کوبوند زمین و دستاشو تو هوا تکون داد و گفت.من
چاق نیستتتتتتتتتم......
رفتم جلو و گفتم باشه پاندا جون حاال گریه نکن همون آفتاب پرست بیشتر بهت میاد...
داد زد آریااااا شروع کرد به مشت زدن به من از هر دری یه مشت میزد.
از حرکاتش خندم گرفته بود واستادم خودشو خالی کرد بعد که آروم شد دستشو گرفتم و گفتم اگه آروم شدی بریم
ناشتا. بعد رفتیم سمت آال چیق آنا زیر لب همش داشت غرمیزد...
واسش جگر گرفته بودم سیما تا مارو دید جگرا رو از رو آتیش برداشتو تونون خالی کرد و رو سینی اورد وگذاشت
رو میز همه چی عالی بود. ازش تشکر کردم آنا هم با خوش رویی باهاش احوال پرسی کرد .بعد که سیما مارو تنها
گذاشت .سینی رو از وسط میز برداشتمو گذاشتم جلوش
-این جگرارو خانمم بخوره که حالش جا بیاد... این چند روز رنگ به روت نمونده.
خخخ بازم رنگ به رنگ شد.
االن بگو آفتاب پرست نیستی رنگ پس نمیدی...
-من فقط چایی میخورم چاق میشم بیشتر از این...
جلو خنده خودمو با گزیدن لبم گرفتم این چه زود باوره...
-هوی چایی کدوم صیغه اییه تو همینجوریشم کم خونی...
اول جیگر بعد آب میوه ...
اون وقتا که میگفتم صبحونه نمیخورم وتو به زور به خوردم میدادی .حاالم نوبت منه ....
-آخه من جگر دوست ندارم.
-دیگه بدتر مجبوری باید بخوری میفهمی مجبور
خیلی ساکت بود... مطمئنم به فکرخوابی بود که دیشب دیده بود.
-آنا....
-جانم.
-تو بچه دوست داری؟
یه هو از حرکت وایستادو گفت.
-جان...بچه ....
-نه در کل میگم.
-خودت چی !؟
-منننن.راستش آره ...خیلییییی ...اما از همه مهمتر عشقمه.... باید یه دل سیر باهم خوش بگذرونیم. بعد بچه...
خخخخ.باز آنا رنگ پس داد ..قرمز شد..جلو خندمو گرفتم..
-آنا توجه کردی خیلی رنگ پس میدی...
اونم کم نیاورد و گفت.این تغییر رنگ ناشی آفتابه.
نفهمیدچی گفته .منم رو بهش گفتم.
-پس جاداره یه سالمی کنیم به آفتاب پرست .سالم آفتاپ پرست رنگ جدید مبارک.
و الفررررراررر
آنا با حالتی که حرص میخوردو دنبالم میکرد.
-فکر نمیکردم آفتاب پرست اینقد سرعتش کند باشه...
-آریا میکشمت.
میخندیدم و آنا دنبالم میکرد... کلی خندیدم و در آخر گفتم.
باید مجبورت کنم که یکم بدویی واگرنه همینطوری پیش بره خپل میشی تو بغلم جا نمیشی.
آنا که دیگه فهمید کاری ازش بر نمیاد.وایساد یه جا و یه پاشو کوبوند زمین و دستاشو تو هوا تکون داد و گفت.من
چاق نیستتتتتتتتتم......
رفتم جلو و گفتم باشه پاندا جون حاال گریه نکن همون آفتاب پرست بیشتر بهت میاد...
داد زد آریااااا شروع کرد به مشت زدن به من از هر دری یه مشت میزد.
از حرکاتش خندم گرفته بود واستادم خودشو خالی کرد بعد که آروم شد دستشو گرفتم و گفتم اگه آروم شدی بریم
ناشتا. بعد رفتیم سمت آال چیق آنا زیر لب همش داشت غرمیزد...
واسش جگر گرفته بودم سیما تا مارو دید جگرا رو از رو آتیش برداشتو تونون خالی کرد و رو سینی اورد وگذاشت
رو میز همه چی عالی بود. ازش تشکر کردم آنا هم با خوش رویی باهاش احوال پرسی کرد .بعد که سیما مارو تنها
گذاشت .سینی رو از وسط میز برداشتمو گذاشتم جلوش
-این جگرارو خانمم بخوره که حالش جا بیاد... این چند روز رنگ به روت نمونده.
خخخ بازم رنگ به رنگ شد.
االن بگو آفتاب پرست نیستی رنگ پس نمیدی...
-من فقط چایی میخورم چاق میشم بیشتر از این...
جلو خنده خودمو با گزیدن لبم گرفتم این چه زود باوره...
-هوی چایی کدوم صیغه اییه تو همینجوریشم کم خونی...
اول جیگر بعد آب میوه ...
اون وقتا که میگفتم صبحونه نمیخورم وتو به زور به خوردم میدادی .حاالم نوبت منه ....
-آخه من جگر دوست ندارم.
-دیگه بدتر مجبوری باید بخوری میفهمی مجبور
۵.۲k
۲۵ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.