سادیسمی
#سادیسمی
پارت 26
و درو بست ..
به اطراف اتاق نگاهی انداخت ولی چیز خاصی نبود و یه میز کارش .. و وسایلایی که یه اتاق لازم داشت رو فقط داشت ..
آت به سمت میز قدم برداشت و کشو تمام میز رو گشت ولی باز هیچی پیدا نکرد ....
به سمت تابلوی بزرگی که تو اون اتاق بود رفت .. و بهش خیره شد ..
نقاشی تابلو خیلی پیچیده بود و هیچی معلوم نبود .. انگار فقط رنگارو پاچیده بودن .. روی یه چیز سفید .. و همینجوری روی دیوار نصبش کرده بودن .. آت دستشو به تابلو کشید ولی یه دفعه .. با کنار رفتن تابلو یه در نمایان شد .. آت با تعجب .. به اونجا خیره شده بود ..
به دری که نمیدونست از کجا پیدا شده ..
آت .. آروم به در نزدیک شد .. و آروم بازش کرد .. و یکم رفت تو اونجا تاریک ولی با یکم جلو رفتن انگار یه نور اونجا رو روشن کرده بود یه پنجره خیلی کوچیک بود .. دقیقا یکم جلو تر از در یه چیز که شبیه یه صندق بود دید .. به سمتش رفت .. و بازش کرد ... ولی ..
با دیدن لباس هایی که انگار روشون خون ریخته شده بود .. ترسیده .. انداختشون زمین ...
برگشت بره ولی یادش اومد هنوز اون طرفو ندیده ..
پس به اون طرف قدم برداشت ولی با دیدن چیزایی که اونجا بود ... چشماش پر از اشک شد ..
اونجا پر از وسایل های شکنجه .. شلاق و چاقو و .. بود ...
روی دیوارها و زمین پر از لکه های خون بود ..
آت از ترس به سمت عقب قدم برداشت ولی با برخورد به جسم بزرگ پشتش نفسش حبس شد ...
پارت 26
و درو بست ..
به اطراف اتاق نگاهی انداخت ولی چیز خاصی نبود و یه میز کارش .. و وسایلایی که یه اتاق لازم داشت رو فقط داشت ..
آت به سمت میز قدم برداشت و کشو تمام میز رو گشت ولی باز هیچی پیدا نکرد ....
به سمت تابلوی بزرگی که تو اون اتاق بود رفت .. و بهش خیره شد ..
نقاشی تابلو خیلی پیچیده بود و هیچی معلوم نبود .. انگار فقط رنگارو پاچیده بودن .. روی یه چیز سفید .. و همینجوری روی دیوار نصبش کرده بودن .. آت دستشو به تابلو کشید ولی یه دفعه .. با کنار رفتن تابلو یه در نمایان شد .. آت با تعجب .. به اونجا خیره شده بود ..
به دری که نمیدونست از کجا پیدا شده ..
آت .. آروم به در نزدیک شد .. و آروم بازش کرد .. و یکم رفت تو اونجا تاریک ولی با یکم جلو رفتن انگار یه نور اونجا رو روشن کرده بود یه پنجره خیلی کوچیک بود .. دقیقا یکم جلو تر از در یه چیز که شبیه یه صندق بود دید .. به سمتش رفت .. و بازش کرد ... ولی ..
با دیدن لباس هایی که انگار روشون خون ریخته شده بود .. ترسیده .. انداختشون زمین ...
برگشت بره ولی یادش اومد هنوز اون طرفو ندیده ..
پس به اون طرف قدم برداشت ولی با دیدن چیزایی که اونجا بود ... چشماش پر از اشک شد ..
اونجا پر از وسایل های شکنجه .. شلاق و چاقو و .. بود ...
روی دیوارها و زمین پر از لکه های خون بود ..
آت از ترس به سمت عقب قدم برداشت ولی با برخورد به جسم بزرگ پشتش نفسش حبس شد ...
۹.۳k
۱۷ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.