جرعهایازتو
╭────────╮
𝐚 𝐬𝐢𝐩 𝐨𝐟 𝐲𝐨𝐮
╰────────╯
جـرعــهایازتــو⁵
با سردرد شدیدی که داشتم بیدار شدم.
دیشب اصلا نتونستم بخوابم.
بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون.
همه جا تاریک تاریک بود انگار نه انگار روز بود.
یچیزایی در مورد خوناشاما بلدم،اونا از نور خورشید فراریان.
باید برگردم،اینجا خیلی تاریکه.
برگشتم و اروم به سمت اتاق قدم برداشتم
یهو محکم با یچیزی برخورد کردم.
تا سرمو آوردم بالا چشمام روی اون دو چشم سرخ قفل شد.
چشماش نرم شد و نگاهشو توی صورتم چرخوند.
وقتی اون چشمها رو میبینم انگار سحر و جادو میشیم،دلم میلرزه و قلبم تند تند میزنه.
دستشو به سمت موهام برد و گفت:تا الان باید فهمیده باشی که متعلق به منی
آروم موهامو نوازش کرد و ادامه داد:پس از من دوری نکن
لب زدم:چرا این کارو باهام میکنی؟
_اینجا چه خبره؟
یورا یه شمع توی دستاش بود،با موهای بهم ریخته و صورت خواب الود بهمون نگاه میکرد.
چند قدم از جونگ کوک فاصله گرفتم و گفتم:امم..هیچی
یورا چشماشو ریز کرد و نگاهی به جونگ کوک انداخت.
دستامو گرفت و گفت:گرسنه نیستی؟
یه لیوان شیر و یه تیکه کیک گذاشت روی میز و گفت:دستور پخت این کیک رو مامانم بهم یاد داده،با اینکه مزشو نمیفهمم بعضی اوقات درست میکنم و میخورم
منتظر نگاهم کرد و گفت:نمیخوری؟
بعد از لحظه ای سکوت گفتم:این چه حسیه؟
سرشو کج کرد و گفت:کدوم حس؟
جواب دادم:وقتی توی چشماش نگاه میکنم یه حس عجیبی بهم دست میده،انگار..
حرفمو قطع کرد و گفت:انگار اغوا شدی؟،این کاریه که خوناشاما میکنن تا بتونن خون طعمه رو بنوشن
به نور شمع خیره شد و گفت:میدونم جونگ کوک رو یه هیولا میبینی اما اون فقط نیاز به یکم محبت داره،وقتی تنها شدم اون کسی بود که کنارم بود و مثل یه برادر بزرگتر همیشه مواظبم بود
تنها کاری که میتونستم بکنم سکوت بود.
ما دنیای متفاوتی داشتیم و درک کردن هم کار سختی بود.
بعد از صبحونه برگشتم اتاق.
روی تخت دراز کشیده بودم که یهو یه صدا شنیدم.
چه ملودی عجیبی،انگار روحمو نوازش میکنه.
بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون.
از پله ها رفتم بالا و به سمت اتاقی که صدا از اونجا میومد قدم برداشتم...
#فیک#رمان#جیمین#بی_تی_اس#جرعه_ای_ازتو#وی#تهیونگ#جونگکوک#شوگا#نامجون#جی_هوپ#جین#سناریو
𝐚 𝐬𝐢𝐩 𝐨𝐟 𝐲𝐨𝐮
╰────────╯
جـرعــهایازتــو⁵
با سردرد شدیدی که داشتم بیدار شدم.
دیشب اصلا نتونستم بخوابم.
بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون.
همه جا تاریک تاریک بود انگار نه انگار روز بود.
یچیزایی در مورد خوناشاما بلدم،اونا از نور خورشید فراریان.
باید برگردم،اینجا خیلی تاریکه.
برگشتم و اروم به سمت اتاق قدم برداشتم
یهو محکم با یچیزی برخورد کردم.
تا سرمو آوردم بالا چشمام روی اون دو چشم سرخ قفل شد.
چشماش نرم شد و نگاهشو توی صورتم چرخوند.
وقتی اون چشمها رو میبینم انگار سحر و جادو میشیم،دلم میلرزه و قلبم تند تند میزنه.
دستشو به سمت موهام برد و گفت:تا الان باید فهمیده باشی که متعلق به منی
آروم موهامو نوازش کرد و ادامه داد:پس از من دوری نکن
لب زدم:چرا این کارو باهام میکنی؟
_اینجا چه خبره؟
یورا یه شمع توی دستاش بود،با موهای بهم ریخته و صورت خواب الود بهمون نگاه میکرد.
چند قدم از جونگ کوک فاصله گرفتم و گفتم:امم..هیچی
یورا چشماشو ریز کرد و نگاهی به جونگ کوک انداخت.
دستامو گرفت و گفت:گرسنه نیستی؟
یه لیوان شیر و یه تیکه کیک گذاشت روی میز و گفت:دستور پخت این کیک رو مامانم بهم یاد داده،با اینکه مزشو نمیفهمم بعضی اوقات درست میکنم و میخورم
منتظر نگاهم کرد و گفت:نمیخوری؟
بعد از لحظه ای سکوت گفتم:این چه حسیه؟
سرشو کج کرد و گفت:کدوم حس؟
جواب دادم:وقتی توی چشماش نگاه میکنم یه حس عجیبی بهم دست میده،انگار..
حرفمو قطع کرد و گفت:انگار اغوا شدی؟،این کاریه که خوناشاما میکنن تا بتونن خون طعمه رو بنوشن
به نور شمع خیره شد و گفت:میدونم جونگ کوک رو یه هیولا میبینی اما اون فقط نیاز به یکم محبت داره،وقتی تنها شدم اون کسی بود که کنارم بود و مثل یه برادر بزرگتر همیشه مواظبم بود
تنها کاری که میتونستم بکنم سکوت بود.
ما دنیای متفاوتی داشتیم و درک کردن هم کار سختی بود.
بعد از صبحونه برگشتم اتاق.
روی تخت دراز کشیده بودم که یهو یه صدا شنیدم.
چه ملودی عجیبی،انگار روحمو نوازش میکنه.
بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون.
از پله ها رفتم بالا و به سمت اتاقی که صدا از اونجا میومد قدم برداشتم...
#فیک#رمان#جیمین#بی_تی_اس#جرعه_ای_ازتو#وی#تهیونگ#جونگکوک#شوگا#نامجون#جی_هوپ#جین#سناریو
- ۵۵۸
- ۱۸ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط