the king of my heart 💜
the king of my heart 💜
پارت۴
ات. آخه مگه هنوز پدربزرگو نشناختی اون حرفی رو که میزنه سر حرفش میمونه
یونگی. گفتم که نگران هیچی نباش نمیزارم با اون ازدواج کنی
غذا نمیخوری؟
ات.نه اشتها ندارم
یونگی.باشه هر جور راحتی
من میرم پایین چیزی خواستی بهم بگو
ات.داشت میرفت که آستین لباسشو گرفتم
یونگی؟
یونگی.جانم؟
ات.مرسی که هستی
یونگی یه لبخند زد سمت ات رفتو آروم گونشو بوسید بعد توی گوش ات زمزمه کرد:مرسی که دختر عموم شدی
بعدشم رفت بیرون
ات
دو ساعت از اون ماجرا ها گذشته بود هنوز داشتم بهش فکر میکردم
اگه یونگی نتونه پدربزرگو راضی کنه چی؟
بیخیال این فکرا شدم سرم خیلی درد میکرد حوصله عوض کردن لباسمو نداشتم به خاطر همین روی تخت دراز کشیدم که نفهمیدم کی خوابم برد
یونگی
میخاستم برم با پدربزرگ حرف بزنم نمیتونم بزارم ات به اجبار با اون ازدواج کنه
من واقعاً اتو دوست داشتم حاضر بودم براش هر کاری انجام بدم، دوست داشتم اونو مال خودم کنم نه اینکه بخواد به خاطر پدربزرگ ازم جدا شه
یونگی.اروم رفتم سمت اتاق ات درو باز کردم حدسم درست بود اینقدر خسته بود که خوابش برده درو آروم بستم الان بهترین موقعیت بود تا با پدربزرگ در مورد این موضوع حرف بزنم
سمت اتاق پدربزرگ قدم برداشتم
درو زدم
بزرگ خان.بیا تو
یونگی. رفتم داخل
سلام پدربزرگ
بزرگ خان. سلام پسرم کاری داشتی؟
یونگی. خب راستش..اره
امیدوارم حمایت کنید🙂
پارت۴
ات. آخه مگه هنوز پدربزرگو نشناختی اون حرفی رو که میزنه سر حرفش میمونه
یونگی. گفتم که نگران هیچی نباش نمیزارم با اون ازدواج کنی
غذا نمیخوری؟
ات.نه اشتها ندارم
یونگی.باشه هر جور راحتی
من میرم پایین چیزی خواستی بهم بگو
ات.داشت میرفت که آستین لباسشو گرفتم
یونگی؟
یونگی.جانم؟
ات.مرسی که هستی
یونگی یه لبخند زد سمت ات رفتو آروم گونشو بوسید بعد توی گوش ات زمزمه کرد:مرسی که دختر عموم شدی
بعدشم رفت بیرون
ات
دو ساعت از اون ماجرا ها گذشته بود هنوز داشتم بهش فکر میکردم
اگه یونگی نتونه پدربزرگو راضی کنه چی؟
بیخیال این فکرا شدم سرم خیلی درد میکرد حوصله عوض کردن لباسمو نداشتم به خاطر همین روی تخت دراز کشیدم که نفهمیدم کی خوابم برد
یونگی
میخاستم برم با پدربزرگ حرف بزنم نمیتونم بزارم ات به اجبار با اون ازدواج کنه
من واقعاً اتو دوست داشتم حاضر بودم براش هر کاری انجام بدم، دوست داشتم اونو مال خودم کنم نه اینکه بخواد به خاطر پدربزرگ ازم جدا شه
یونگی.اروم رفتم سمت اتاق ات درو باز کردم حدسم درست بود اینقدر خسته بود که خوابش برده درو آروم بستم الان بهترین موقعیت بود تا با پدربزرگ در مورد این موضوع حرف بزنم
سمت اتاق پدربزرگ قدم برداشتم
درو زدم
بزرگ خان.بیا تو
یونگی. رفتم داخل
سلام پدربزرگ
بزرگ خان. سلام پسرم کاری داشتی؟
یونگی. خب راستش..اره
امیدوارم حمایت کنید🙂
۱۰.۳k
۰۷ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.