Part
#Part209
#آدمای_شرطی
🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸
"سام"
میخواستم سورپرایزش کنم
کلاً خوشم میاد از قیافه ی متعجبش
خوشم میاد یهویی خوشحالش کنم
میدونم سفرم خیلی بد موقع بود ولی مجبور بودم
قبل از اینکه برم ژاپن سپردم دست یک نفر که برام درمورد خانواده ی شیرین اطلاعات جمع کنه
وقتی چیزهایی که خواستم دستم اومد تنها راه نزدیک شدن به خونوادش این بود که از طریق کاری باهاشون ارتباط برقرار کنم
دلم میخواست شیرین به هیچی فکر نکنه و نگران چیزی نباشه
وقتی رسیدم ایران و یاسمن گفت باهاشون حرف زده و اونا کلی استقبال کردند و خوشحال شدند وقتی یاسی بین حرفهاش گفت که منو برای عروسی خواهرزاده شون دعوت کردند منتظر نموندم و یه دست کت و شبوار برداشتم وچندتا وسایل مورد نیاز برداشتم و زدم به جاده
یاسمن هم زنگ زد بهشون و بخاطر اینکه زیاد غیر عادی جلوه نده گفته بود مهندس اون اطراف کار دارند و برای اخذ قرارداد خودشون میان
که البته اونا هم اصرار کردند که حتماً برم مراسمشون
دل تو دلم نبود که شیرینم رو بعداز دو هفته ببینم
همینکه وارد سالن شدم دیدم با یکی از پسر عموهاش داره می رقصه
چشم خیلی ها روش بود
کاش همین لحظه میتونستم دستش رو بگیرم و از معرض دید همه دورش کنم
عشوه ها و اداهای نازش توی رقص بیشتر هم میشد،
شیرینم ذاتاً عشوه داره ذاتاً ناز داره وقتی حرف میزنه وقتی راه میره، میخنده همیشه کاراش عشوه داره، حتی نگاه کردنش با اون چشمایی رنگیش که دیوونم کرده
آخ که چقدر سخت بود کنترل خونسردی خودم و صد البته کنترل نگاهم !
بهش پشت کردم تا نبینمش تا بقیه از سرخی چشمام نفهمند یه چیزیم هست
ولی الان تو بغلش با نگاه کردن به چشمایی که از دیدن من داره میدرخشه آروم شدم
دستش رو گرفتم و بوسیدم
_ برگردیم داخل مجلس ، نمیخوام عزیزم مشکلی براش پیش بیاد
رفتم جلو و لباش رو نرم بوسیدم
#آدمای_شرطی
🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸
"سام"
میخواستم سورپرایزش کنم
کلاً خوشم میاد از قیافه ی متعجبش
خوشم میاد یهویی خوشحالش کنم
میدونم سفرم خیلی بد موقع بود ولی مجبور بودم
قبل از اینکه برم ژاپن سپردم دست یک نفر که برام درمورد خانواده ی شیرین اطلاعات جمع کنه
وقتی چیزهایی که خواستم دستم اومد تنها راه نزدیک شدن به خونوادش این بود که از طریق کاری باهاشون ارتباط برقرار کنم
دلم میخواست شیرین به هیچی فکر نکنه و نگران چیزی نباشه
وقتی رسیدم ایران و یاسمن گفت باهاشون حرف زده و اونا کلی استقبال کردند و خوشحال شدند وقتی یاسی بین حرفهاش گفت که منو برای عروسی خواهرزاده شون دعوت کردند منتظر نموندم و یه دست کت و شبوار برداشتم وچندتا وسایل مورد نیاز برداشتم و زدم به جاده
یاسمن هم زنگ زد بهشون و بخاطر اینکه زیاد غیر عادی جلوه نده گفته بود مهندس اون اطراف کار دارند و برای اخذ قرارداد خودشون میان
که البته اونا هم اصرار کردند که حتماً برم مراسمشون
دل تو دلم نبود که شیرینم رو بعداز دو هفته ببینم
همینکه وارد سالن شدم دیدم با یکی از پسر عموهاش داره می رقصه
چشم خیلی ها روش بود
کاش همین لحظه میتونستم دستش رو بگیرم و از معرض دید همه دورش کنم
عشوه ها و اداهای نازش توی رقص بیشتر هم میشد،
شیرینم ذاتاً عشوه داره ذاتاً ناز داره وقتی حرف میزنه وقتی راه میره، میخنده همیشه کاراش عشوه داره، حتی نگاه کردنش با اون چشمایی رنگیش که دیوونم کرده
آخ که چقدر سخت بود کنترل خونسردی خودم و صد البته کنترل نگاهم !
بهش پشت کردم تا نبینمش تا بقیه از سرخی چشمام نفهمند یه چیزیم هست
ولی الان تو بغلش با نگاه کردن به چشمایی که از دیدن من داره میدرخشه آروم شدم
دستش رو گرفتم و بوسیدم
_ برگردیم داخل مجلس ، نمیخوام عزیزم مشکلی براش پیش بیاد
رفتم جلو و لباش رو نرم بوسیدم
- ۳.۴k
- ۰۵ فروردین ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط