Part 45
Part 45
پرش زمانی به دیشب ساعت ۱۲
ویو جیمین
میخواستم به هوشوک درباره من و یونگی بگم
هوسوک:جیمین تو یونگی چیکار داشتین میکردین؟
توضیح دادم براش ولی قضیه بوس رو میترسیدم بگم
جیمین:هو.هوسو.ک م.من ح.حوا.سم ن.نبو.د یو.یونگی رو تو ا.اتاق ر.رفتیم بو.بوسیدم*با لکنت و ترسیده*
هوسوک یهو قرمز شدش بلند شد اومد لباسم رو گرفت بلندم کرد چسبوند به دیوار
هوسوک:چی داری میگی ها؟*عصبی و با نیشخند*اگه یونگی رو دوست داشتی چرا اومدی سراغ من؟ها؟برای اینکه منو عاشق خودت کنی؟بعدش ولم کنی کاری کنی بدون تو نتونم زندگی کنم؟د بنال دیگه؟*نفس نفس*
جیمین:هوسوک منو ییونگی بخاطر اینکه من عاشق تو شده بودم بهم زدیم بعد میگی دوست ندارم؟هه این حرفت بیشتر بهم آسیب میزنه
هوسوک:منو تو بهم میزنیم فهمیدی؟تو یه اتاق میمونیم ولی تخت جدا میگیرم چون بهم میزنیم بخاطر کاری که کردی بهم میزنیم
جیمین:هوسوک چی میگی ها حق؟چیفهمی حق؟من بدون تو نمیتونم حق زندگی کنم چرا نمیفهمی تو ها؟حق حق
هوسوک:اگه بدون من نمیتونستی زندگی کنی چرا بوسیدیش؟
جیمین:میگم حواسم نبود من تورو دوست دارم بفهم نفهم*با گریه و صدای تقریبا بلند*
هوسوک:به من ربطی نداره بهم میزنیم همین که گفتم امشبم تو رو تخت بخواب من رو مبل میخوابم یا اتاقامون رو جدا میکنیم یا تخت جدا میخریم
سریع رفتم تو بالکن و گریه کردم
پایان پرش زمانی
ویو جیمین
ات:وای هوسوک چرا اینجوری کرد؟
کوک:جیمینی گریه نکن موچی تروخدا
جیمین:چجوری گریه نکنم ها؟اگه تهیونگ بهت بگه بیا بهم بزنیم تو این حال رو نداری؟بگو دیگه این حال رو نداری؟ته این بلا سرت نیومده نمیتونی منو درک کنی
ویو هوسوک
من پشت در بالکن بودم تمام حرف های جیمین رو شنیده بودم خودم نمیخواستم همیچین حرفی رو بزنم ولی جیمین یونگی رو دوست داره مجبور شدم
ویو ات
جیمین:من بدون هوسوک چجوری زندگی کنم من جونم رو برای هوسوک میدم ولی اون فک میکنه من یونگی رو دوست دارم
ویو یونگی تمام حرفا رو شنیده بودم رفتم دیدم هوسوکم هست د داره آروم آروم گریه میکنه سریع بردمش تو اتاق خودش بغلش کردم اونم بغلم کرد و شروع کرد به گریه کردن
هوسوک:یونگی چرا به من نگفته بودین من عاشق جیمینم ولی دارم ازش جدا میشم*با گریه*
یونگی:هوسوک ببخشید بخاطر من شما اینجوری شدین توروخدا بیا بریم با جیمین آشتی کن توروخدا بخاطر جیمین
هوسوک:باشه بریم*با بغض*
رفتیم سمت بالکن دیدیم جیمین داره خیلی گریه میکنه
هوسوک:جیمینی*آروم*
جیمین سریع سرش رو برگردوند
جیمین:هو.هوسوک
سریع پرید بغل هوسوک و هوسوکم جیمین رو بغل کرد
جیمین:هوسوک ببخشید توروخدا منو ببخش من بدون تو نمیتونم
هوسوک:موچی آروم باش باشه بخشیدمت بهت قبلا گفته بودم دوست ندارم گریت رو ببینم
جیمین:می.میشه ب.بریم بخوابیم
هوسوک:باشه بریم هوسوک و جیمین رفتن ساعت ۱ بود
یونگی:ات بیا بریم بخوابیم کوک تو هم برو
کوک:شب بخیر ولی چقدر زود آشتی کردن
ات:آره خیلی زود شاید خیلی وقته جیمین داره تلاش میکنه آشتی کنن که هوسوک الان آشتی کرد
کوک و یونگی:آره
یونگی:کوک به اعضا هیچی نگو حتی به تهیونگ
کوک:باشه خدافز
ات و یونگی:خدافز
رفتیم تو اتاق و خوابیدیم...ادامه دارد
بچه ها ۳ پارت دیگه عروسی ات و یونگی هست و اون ۴ ماه دیگه گفته بودم رو حساب نکنید
بچه ها حمایت کنین این ۴ پارت رو خیلی زیاد نوشتم
لایک:۱۵
کامنت:۴۰
دوستون دارم بابایی
پرش زمانی به دیشب ساعت ۱۲
ویو جیمین
میخواستم به هوشوک درباره من و یونگی بگم
هوسوک:جیمین تو یونگی چیکار داشتین میکردین؟
توضیح دادم براش ولی قضیه بوس رو میترسیدم بگم
جیمین:هو.هوسو.ک م.من ح.حوا.سم ن.نبو.د یو.یونگی رو تو ا.اتاق ر.رفتیم بو.بوسیدم*با لکنت و ترسیده*
هوسوک یهو قرمز شدش بلند شد اومد لباسم رو گرفت بلندم کرد چسبوند به دیوار
هوسوک:چی داری میگی ها؟*عصبی و با نیشخند*اگه یونگی رو دوست داشتی چرا اومدی سراغ من؟ها؟برای اینکه منو عاشق خودت کنی؟بعدش ولم کنی کاری کنی بدون تو نتونم زندگی کنم؟د بنال دیگه؟*نفس نفس*
جیمین:هوسوک منو ییونگی بخاطر اینکه من عاشق تو شده بودم بهم زدیم بعد میگی دوست ندارم؟هه این حرفت بیشتر بهم آسیب میزنه
هوسوک:منو تو بهم میزنیم فهمیدی؟تو یه اتاق میمونیم ولی تخت جدا میگیرم چون بهم میزنیم بخاطر کاری که کردی بهم میزنیم
جیمین:هوسوک چی میگی ها حق؟چیفهمی حق؟من بدون تو نمیتونم حق زندگی کنم چرا نمیفهمی تو ها؟حق حق
هوسوک:اگه بدون من نمیتونستی زندگی کنی چرا بوسیدیش؟
جیمین:میگم حواسم نبود من تورو دوست دارم بفهم نفهم*با گریه و صدای تقریبا بلند*
هوسوک:به من ربطی نداره بهم میزنیم همین که گفتم امشبم تو رو تخت بخواب من رو مبل میخوابم یا اتاقامون رو جدا میکنیم یا تخت جدا میخریم
سریع رفتم تو بالکن و گریه کردم
پایان پرش زمانی
ویو جیمین
ات:وای هوسوک چرا اینجوری کرد؟
کوک:جیمینی گریه نکن موچی تروخدا
جیمین:چجوری گریه نکنم ها؟اگه تهیونگ بهت بگه بیا بهم بزنیم تو این حال رو نداری؟بگو دیگه این حال رو نداری؟ته این بلا سرت نیومده نمیتونی منو درک کنی
ویو هوسوک
من پشت در بالکن بودم تمام حرف های جیمین رو شنیده بودم خودم نمیخواستم همیچین حرفی رو بزنم ولی جیمین یونگی رو دوست داره مجبور شدم
ویو ات
جیمین:من بدون هوسوک چجوری زندگی کنم من جونم رو برای هوسوک میدم ولی اون فک میکنه من یونگی رو دوست دارم
ویو یونگی تمام حرفا رو شنیده بودم رفتم دیدم هوسوکم هست د داره آروم آروم گریه میکنه سریع بردمش تو اتاق خودش بغلش کردم اونم بغلم کرد و شروع کرد به گریه کردن
هوسوک:یونگی چرا به من نگفته بودین من عاشق جیمینم ولی دارم ازش جدا میشم*با گریه*
یونگی:هوسوک ببخشید بخاطر من شما اینجوری شدین توروخدا بیا بریم با جیمین آشتی کن توروخدا بخاطر جیمین
هوسوک:باشه بریم*با بغض*
رفتیم سمت بالکن دیدیم جیمین داره خیلی گریه میکنه
هوسوک:جیمینی*آروم*
جیمین سریع سرش رو برگردوند
جیمین:هو.هوسوک
سریع پرید بغل هوسوک و هوسوکم جیمین رو بغل کرد
جیمین:هوسوک ببخشید توروخدا منو ببخش من بدون تو نمیتونم
هوسوک:موچی آروم باش باشه بخشیدمت بهت قبلا گفته بودم دوست ندارم گریت رو ببینم
جیمین:می.میشه ب.بریم بخوابیم
هوسوک:باشه بریم هوسوک و جیمین رفتن ساعت ۱ بود
یونگی:ات بیا بریم بخوابیم کوک تو هم برو
کوک:شب بخیر ولی چقدر زود آشتی کردن
ات:آره خیلی زود شاید خیلی وقته جیمین داره تلاش میکنه آشتی کنن که هوسوک الان آشتی کرد
کوک و یونگی:آره
یونگی:کوک به اعضا هیچی نگو حتی به تهیونگ
کوک:باشه خدافز
ات و یونگی:خدافز
رفتیم تو اتاق و خوابیدیم...ادامه دارد
بچه ها ۳ پارت دیگه عروسی ات و یونگی هست و اون ۴ ماه دیگه گفته بودم رو حساب نکنید
بچه ها حمایت کنین این ۴ پارت رو خیلی زیاد نوشتم
لایک:۱۵
کامنت:۴۰
دوستون دارم بابایی
۱۲.۳k
۲۷ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.