پارت77
#پارت77
مهسا:باشه تینا جون!...موافقی فردا هم دیگه رو ببینیم؟!...
تینا متفکر گفت:شاید صبح نتونم! یعنی اصلا نمیتونم بیام!...
اما خب بعدازظهر میتونم بعدازظهر میتونی بیای؟
با تردید گفتم:نمیدونم بهت خبر میدم. ولی سعی خودمو میکنم بیام.
تینا:باشه گلم!...پس من فعلا برم خدانگهدار.
مهسا:باشه خداحافظ
گوشی رو قطع کردم.کلافه پوفی کشیدم.
دلم میخواست دوباره به حامد زنگ بزنم اما میترسیدم مزاحم باشم!...
دلم طاقت نیاورد و رفتم تو لیست مخاطبین اسمش رو لمس کردم
و شماره اش رو گرفتم.یک بوق...
دو بوق...سه بوق...ولی اصلا جواب نداد.
عصبی تماس رو قطع کردم و واسش پیام فرستادم:چرا جواب نمیدی؟!
و بعد دوباره گوشی رو روی میز گذاشتم و از اتاق اومدم بیرون.
رفتم تو آشپزخونه تکیه دادم به اپن و دستهامو بغل کردم.
مامان یه نگاه بهم کرد:چرا اخمهات توهمه؟!...
شونه ای بالا انداختم و گفتم:چیز مهمی نیست!...
فقط برای تینا مشکلی پیش اومده واسش ناراحتم.همین.
مامان سری تکون داد:چه مشکلی؟
ابرویی بالا انداختم و گفتم:چه میدونم با پدرش مشکل داره دیگه...
مامان دستهاشو شست و تکیه اشو داد به کابینت،
و مثل من دستهاشو بغل کرد و گفت:
مهسا؟!
بهش نگاه کردم:بله؟!
مامان گفت:تینا اتفاقی واسه اش افتاده؟
یعنی اون جریانی که واسه تو پیش اومد،واسه تینا هم اتفاق افتاده؟
مشکوک بهش گفتم:چطور؟!
مامان شونه ای بالا انداخت و گفت:همینجوری فقط کنجکاوم بپرسم!...چیزی شده؟
بعدشم برگشت و شیر آب رو باز کرد و شروع کرد به ادامه شستن میوه ها.
تکیه امو از اپن برداشتم و رفتم سمت یخچال.
در یخچال رو باز کردم و ازتوی جامیوه ای یه سیب برداشتم و به مامان گفتم:
آها یادم نبود بهت بگم!...مامان بزرگ زنگ زد و گفت:وقتی مامانت اومد بگو بهم زنگ بزنه!...
مامانم یه نگاه بهم کرد و گفت:کی زنگ زد؟
چینی به دماغم دادم:همین که رسیدم خونه حدود ساعت هفت بود.
مامان سری تکون داد و من از آشپزخونه اومدم بیرون.
رفتم تو اتاقم گوشی رو از روی میز برداشتم،
به امید اینکه تماسی از حامد داشته باشم.
اما هیچ خبری ازش نبود!...حتی یک پیام هم بهم نداده بود!...
نمیدونم من همین یک ساعت پیش داشتم باهاش حرف میزدم!...
نمیدونم چیشد یهو؟!...
بعد گوشی رو دوباره روی میز گذاشتم و از اتاقم اومدم بیرون.
(حامد)
بعد از اینکه تلفن رو قطع کردم از شرکت اومدم بیرون.
داشتم با یکی از همکارهام درباره کار حرف میزدیم،
که باز صدای اون دختره رو شنیدم!از رضا (همکارش) خداحافظی کردم.
برگشتم سمت شقایق دست به کمرم زدم و گفتم:شقایق باز چی میخوای؟
لبخندی زد و اومد به سمتم سلام عزیزم!...حالت چطوره؟!
دستی تو موهام کشیدم.
دستی تو موهام کشیدم و کلافه گفتم:حال من به تو ربطی نداره دخترجون!...
دست از سرم بردار!...بزار زندگیم رو بکنم!...
یه مدت نبودی از دستت راحت بودم.
دوباره سر و کله ات پیدا شد.
دستی به موهاش کشید و گفت:خوب این مدت من ایران نبودم.
وگرنه مگه میشه تورو فراموش کنم؟!
حتما اگه ایران بودم میومدم پیشت!...
بی توجه بهش راه افتادم سمت جاده. بعدم همینطور که ازش دور میشدم گفتم:
برو همونجا که این مدت بودی بزار منم زندگیم رو بکنم.دیگه دور و ور من پیدات نشه!
دستم رو جلوی تاکسی دراز کردم و سوار ماشین شدم.
و از پنجره به شقایق نگاه کردم که داشت با دو خودشو به من میرسوند.
آخرش بهم نرسید.یه پوزخند بهش زدم:سمج تر از این حرفها بود این دختر!...
گوشی رو از توی جیبم در آوردم و روشنش کردم.
با دیدن تماس بی پاسخی که از جانب مهسا بود کلافه پوفی کشیدم.
لعنتی اصلا حواسم نبود که گوشیم رو سایلنت بوده !...
الان چه فکرایی که پیش خودش نمیکنه!...
شماره اش رو گرفتم اما هرچقدر منتظر شدم جواب نداد!حتما قهر کرده دیگه!...
گوشی رو گذاشتم تو جیبم و از پنجره به بیرون نگاه کردم.
تقریبا نزدیکای خونه بودیم که به راننده گفتم:واستا!...
پولشو دادم و از ماشین پیاده شدم.
همینجوری که وارد کوچه میشدم گوشیم رو از تو جیبم در آوردم،
و شماره ی مهسا رو گرفتم.اما هرچقدر منتظر موندم بازهم جواب نداد!...
مهسا:باشه تینا جون!...موافقی فردا هم دیگه رو ببینیم؟!...
تینا متفکر گفت:شاید صبح نتونم! یعنی اصلا نمیتونم بیام!...
اما خب بعدازظهر میتونم بعدازظهر میتونی بیای؟
با تردید گفتم:نمیدونم بهت خبر میدم. ولی سعی خودمو میکنم بیام.
تینا:باشه گلم!...پس من فعلا برم خدانگهدار.
مهسا:باشه خداحافظ
گوشی رو قطع کردم.کلافه پوفی کشیدم.
دلم میخواست دوباره به حامد زنگ بزنم اما میترسیدم مزاحم باشم!...
دلم طاقت نیاورد و رفتم تو لیست مخاطبین اسمش رو لمس کردم
و شماره اش رو گرفتم.یک بوق...
دو بوق...سه بوق...ولی اصلا جواب نداد.
عصبی تماس رو قطع کردم و واسش پیام فرستادم:چرا جواب نمیدی؟!
و بعد دوباره گوشی رو روی میز گذاشتم و از اتاق اومدم بیرون.
رفتم تو آشپزخونه تکیه دادم به اپن و دستهامو بغل کردم.
مامان یه نگاه بهم کرد:چرا اخمهات توهمه؟!...
شونه ای بالا انداختم و گفتم:چیز مهمی نیست!...
فقط برای تینا مشکلی پیش اومده واسش ناراحتم.همین.
مامان سری تکون داد:چه مشکلی؟
ابرویی بالا انداختم و گفتم:چه میدونم با پدرش مشکل داره دیگه...
مامان دستهاشو شست و تکیه اشو داد به کابینت،
و مثل من دستهاشو بغل کرد و گفت:
مهسا؟!
بهش نگاه کردم:بله؟!
مامان گفت:تینا اتفاقی واسه اش افتاده؟
یعنی اون جریانی که واسه تو پیش اومد،واسه تینا هم اتفاق افتاده؟
مشکوک بهش گفتم:چطور؟!
مامان شونه ای بالا انداخت و گفت:همینجوری فقط کنجکاوم بپرسم!...چیزی شده؟
بعدشم برگشت و شیر آب رو باز کرد و شروع کرد به ادامه شستن میوه ها.
تکیه امو از اپن برداشتم و رفتم سمت یخچال.
در یخچال رو باز کردم و ازتوی جامیوه ای یه سیب برداشتم و به مامان گفتم:
آها یادم نبود بهت بگم!...مامان بزرگ زنگ زد و گفت:وقتی مامانت اومد بگو بهم زنگ بزنه!...
مامانم یه نگاه بهم کرد و گفت:کی زنگ زد؟
چینی به دماغم دادم:همین که رسیدم خونه حدود ساعت هفت بود.
مامان سری تکون داد و من از آشپزخونه اومدم بیرون.
رفتم تو اتاقم گوشی رو از روی میز برداشتم،
به امید اینکه تماسی از حامد داشته باشم.
اما هیچ خبری ازش نبود!...حتی یک پیام هم بهم نداده بود!...
نمیدونم من همین یک ساعت پیش داشتم باهاش حرف میزدم!...
نمیدونم چیشد یهو؟!...
بعد گوشی رو دوباره روی میز گذاشتم و از اتاقم اومدم بیرون.
(حامد)
بعد از اینکه تلفن رو قطع کردم از شرکت اومدم بیرون.
داشتم با یکی از همکارهام درباره کار حرف میزدیم،
که باز صدای اون دختره رو شنیدم!از رضا (همکارش) خداحافظی کردم.
برگشتم سمت شقایق دست به کمرم زدم و گفتم:شقایق باز چی میخوای؟
لبخندی زد و اومد به سمتم سلام عزیزم!...حالت چطوره؟!
دستی تو موهام کشیدم.
دستی تو موهام کشیدم و کلافه گفتم:حال من به تو ربطی نداره دخترجون!...
دست از سرم بردار!...بزار زندگیم رو بکنم!...
یه مدت نبودی از دستت راحت بودم.
دوباره سر و کله ات پیدا شد.
دستی به موهاش کشید و گفت:خوب این مدت من ایران نبودم.
وگرنه مگه میشه تورو فراموش کنم؟!
حتما اگه ایران بودم میومدم پیشت!...
بی توجه بهش راه افتادم سمت جاده. بعدم همینطور که ازش دور میشدم گفتم:
برو همونجا که این مدت بودی بزار منم زندگیم رو بکنم.دیگه دور و ور من پیدات نشه!
دستم رو جلوی تاکسی دراز کردم و سوار ماشین شدم.
و از پنجره به شقایق نگاه کردم که داشت با دو خودشو به من میرسوند.
آخرش بهم نرسید.یه پوزخند بهش زدم:سمج تر از این حرفها بود این دختر!...
گوشی رو از توی جیبم در آوردم و روشنش کردم.
با دیدن تماس بی پاسخی که از جانب مهسا بود کلافه پوفی کشیدم.
لعنتی اصلا حواسم نبود که گوشیم رو سایلنت بوده !...
الان چه فکرایی که پیش خودش نمیکنه!...
شماره اش رو گرفتم اما هرچقدر منتظر شدم جواب نداد!حتما قهر کرده دیگه!...
گوشی رو گذاشتم تو جیبم و از پنجره به بیرون نگاه کردم.
تقریبا نزدیکای خونه بودیم که به راننده گفتم:واستا!...
پولشو دادم و از ماشین پیاده شدم.
همینجوری که وارد کوچه میشدم گوشیم رو از تو جیبم در آوردم،
و شماره ی مهسا رو گرفتم.اما هرچقدر منتظر موندم بازهم جواب نداد!...
۶.۵k
۳۰ فروردین ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.