پارت75
#پارت75
بابا گفت:آخه یعنی چی؟چی داری میگی؟از کدوم حقیقت داری حرف میزنی؟
مامان:از اینکه مهسا...
با شنیدن اسمم گوشامو تیز کردم اما هرچقدر منتظر بودم
که مامان ادامه ی حرفش رو بگه نگفت!...
پنج دقیقه ای میشد که هیچ صدایی ازشون در نمیومد!
آروم در اتاقم رو باز کردم و یه نگاه به هال انداختم هیچکس نبود.
وا!...پس کجا رفتن؟...
آروم به سمت اتاقشون رفتم و دیدم در اتاقشون بسته اس!...
در اتاق و باز کردم آروم گوشم رو چسبوندم به در،
ولی صدایی نیومد.از سوراخ کلید به اتاق نگاه کردم هیچکس نبود.
وای خدایا!...پس کجا رفتن؟!اینا که الان داشتن حرف میزدن!
آروم رفتم تو آشپزخونه اونجا هم کسی نبود! یعنی چیشده؟!...
به ساعت توی هال نگاه کردم ساعت تقریبا 3بود.
برقای خونه هم همه اش روشن بود.
راستش میترسیدم برم تو حیاط!از تاریکی ترس داشتم.
ولی اینکه بفهمم مادر پدرم کجان از ترسم مهم تر بود.
آروم خواستم برم تو حیاط که در دستشویی بازشد.
از ترس هینی کشیدم و دستم رو روی قلبم گذاشتم.
با دیدن بابا یه نفس آسوده کشیدم و دستم رو از روی قلبم برداشتم.
بابا گفت:چته دختر؟چرا رنگت پریده؟
آب دهنمو قورت دادم و گفتم:هیچی... راستش از خواب بیدار شدم
تو و مامان داشتید حرف میزدید اما همینکه اومدم تو هال نبودید!...
#پارت218
بابا یه نگاه کرد و گفت:آره منو مامانت داشتیم حرف میزدیم.
حالا تو...تو چیزی از حرفهای ما شنیدی؟
نمیدونستم چی بهش بگم!مطمئنا باید
میگفتم نه.
سرمو انداختم پائین و گفتم:نه!...چیزی از حرفهاتون نشنیدم:فقط صداتون اومد.
بابا سرشو تکون دادو گفت:باشه!باشه برو بخواب.
حرف خاصی نبود.فقط داشتیم باهم سر مسئله ای حرف میزدیم چیز مهمی نیست بابا جان!برو بخواب.
باشه!اول میرم آب میخورم.
بابا داشت به سمت اتاقش میرفت که سریع گفتم:راستی مامان کجاست بابا؟
بابا نگاهی بهم انداخت و گفت:رفته تو حیاط
سری تکون دادم و گفتم:باش.
رفتم تو آشپزخونه و از تو یخچال یه لیوان آب خوردم.
و از آشپزخونه اومدم بیرون داشتم در اتاقمو باز میکردم که مامان ازتو حیاط اومد.
با تعجب نگاهم کرد و گفت:بیدار شدی؟
سرمو تکون دادم و گفتم:آره بیدارشدم
مامان گفت:باشه برو بخواب.شب بخیر
گفتم:باشه شب توهم بخیر.
و اومدم تو اتاق و درو بستم.تموم بدنم درد میکرد.
همینجوری که سرمو روی زانوم گذاشته بودم خوابم برده بود.
تشکمو پهن کردم و بالشتمم گذاشتم روش و دراز کشیدم.
سعی کردم بخوابم.اما خواب از سرم پریده بود.
تموم فکر و ذهنم سمت حرفای مامان و بابا بود.
یعنی چه حقیقتی بود که من نمیدونستم؟...
یه چیزایی این بین هست که من ازشون خبر ندارم!
اول از همه چی این چیز عجیب رفتار مامانمه!...
یه بار خوبه!یه بار بده!...یه بار بداخلاقه!...یه بار گیر میده یه بار نمیده!...
این رفتارش خیلی عجیبه!هزار سالم
کسی که واقعا مادر باشه این رفتارو انجام نمیده!
من نمیدونم چرا مامانم اینکارهارو انجام میده؟!
ولی یه رازی هست که من نمیدونم چیه!
اما مطمئنم به زودی معلوم میشه!
مطمئنم اگه اون راز رو بفهمم یه حسی بهم میگه زندگیم ازاین رو به اون رو میشه!...
و زندگیم کلی تغیر میکنه!
اما دومین راز اینه که بابا جدیدا عجیب شده مثل امروز!
اما نمیدونم!... واقعا گیج شدم.خیلی رازها تو زندگیم هست که دوست دارم
هرچی زودتر بفهممشون!آره باید هرچی زودتر همه ی رازهای زندگیم رو بفهمم.
دیگه از هرچی پنهون کاریه بدم میاد.
باید با مامانم حرف بزنم.آره باید باهاش حرف بزنم!...
(چند ماه بعد)
مامان بده به من اون وسایلارو.
مامان وسایلارو دستم داد و گفت:باشه بگیر!
بهش گفتم:مامان من میرم خونه شماهم بعدا بیا.
سرشو تکون داد و رفت اونطرف پاساژ.
از پاساژ بیرون اومدم و به آسمون نگاه کردم.
هوا صاف صاف بود.نفس عمیقی کشیدم و با تمام وجودم هوا فرستادم تو ریه هام.
بهار نزدیک بود.امروز 25اسفند ماه بود.
چیزی تا عید نمونده.همه جا بوی عید و میده.
واقعا شهر زیبا شده.البته تو تهران که اینهمه آلودگی و اینا هست نمیشه گفت،اما از هیچی بهتره.
واقعا شهر خیلی قشنگ شده.یه لبخند مثل دیوونه ها زدم و حرکت کردم سمت خونه.
حدود یه ساعت بود که توراه بودم همینجوری داشتم میرفتم،
که گوشیم زنگ خورد.وسایل هارو گوشه ای گذاشتم و گوشی رو از جیبم در آوردم.
بابا گفت:آخه یعنی چی؟چی داری میگی؟از کدوم حقیقت داری حرف میزنی؟
مامان:از اینکه مهسا...
با شنیدن اسمم گوشامو تیز کردم اما هرچقدر منتظر بودم
که مامان ادامه ی حرفش رو بگه نگفت!...
پنج دقیقه ای میشد که هیچ صدایی ازشون در نمیومد!
آروم در اتاقم رو باز کردم و یه نگاه به هال انداختم هیچکس نبود.
وا!...پس کجا رفتن؟...
آروم به سمت اتاقشون رفتم و دیدم در اتاقشون بسته اس!...
در اتاق و باز کردم آروم گوشم رو چسبوندم به در،
ولی صدایی نیومد.از سوراخ کلید به اتاق نگاه کردم هیچکس نبود.
وای خدایا!...پس کجا رفتن؟!اینا که الان داشتن حرف میزدن!
آروم رفتم تو آشپزخونه اونجا هم کسی نبود! یعنی چیشده؟!...
به ساعت توی هال نگاه کردم ساعت تقریبا 3بود.
برقای خونه هم همه اش روشن بود.
راستش میترسیدم برم تو حیاط!از تاریکی ترس داشتم.
ولی اینکه بفهمم مادر پدرم کجان از ترسم مهم تر بود.
آروم خواستم برم تو حیاط که در دستشویی بازشد.
از ترس هینی کشیدم و دستم رو روی قلبم گذاشتم.
با دیدن بابا یه نفس آسوده کشیدم و دستم رو از روی قلبم برداشتم.
بابا گفت:چته دختر؟چرا رنگت پریده؟
آب دهنمو قورت دادم و گفتم:هیچی... راستش از خواب بیدار شدم
تو و مامان داشتید حرف میزدید اما همینکه اومدم تو هال نبودید!...
#پارت218
بابا یه نگاه کرد و گفت:آره منو مامانت داشتیم حرف میزدیم.
حالا تو...تو چیزی از حرفهای ما شنیدی؟
نمیدونستم چی بهش بگم!مطمئنا باید
میگفتم نه.
سرمو انداختم پائین و گفتم:نه!...چیزی از حرفهاتون نشنیدم:فقط صداتون اومد.
بابا سرشو تکون دادو گفت:باشه!باشه برو بخواب.
حرف خاصی نبود.فقط داشتیم باهم سر مسئله ای حرف میزدیم چیز مهمی نیست بابا جان!برو بخواب.
باشه!اول میرم آب میخورم.
بابا داشت به سمت اتاقش میرفت که سریع گفتم:راستی مامان کجاست بابا؟
بابا نگاهی بهم انداخت و گفت:رفته تو حیاط
سری تکون دادم و گفتم:باش.
رفتم تو آشپزخونه و از تو یخچال یه لیوان آب خوردم.
و از آشپزخونه اومدم بیرون داشتم در اتاقمو باز میکردم که مامان ازتو حیاط اومد.
با تعجب نگاهم کرد و گفت:بیدار شدی؟
سرمو تکون دادم و گفتم:آره بیدارشدم
مامان گفت:باشه برو بخواب.شب بخیر
گفتم:باشه شب توهم بخیر.
و اومدم تو اتاق و درو بستم.تموم بدنم درد میکرد.
همینجوری که سرمو روی زانوم گذاشته بودم خوابم برده بود.
تشکمو پهن کردم و بالشتمم گذاشتم روش و دراز کشیدم.
سعی کردم بخوابم.اما خواب از سرم پریده بود.
تموم فکر و ذهنم سمت حرفای مامان و بابا بود.
یعنی چه حقیقتی بود که من نمیدونستم؟...
یه چیزایی این بین هست که من ازشون خبر ندارم!
اول از همه چی این چیز عجیب رفتار مامانمه!...
یه بار خوبه!یه بار بده!...یه بار بداخلاقه!...یه بار گیر میده یه بار نمیده!...
این رفتارش خیلی عجیبه!هزار سالم
کسی که واقعا مادر باشه این رفتارو انجام نمیده!
من نمیدونم چرا مامانم اینکارهارو انجام میده؟!
ولی یه رازی هست که من نمیدونم چیه!
اما مطمئنم به زودی معلوم میشه!
مطمئنم اگه اون راز رو بفهمم یه حسی بهم میگه زندگیم ازاین رو به اون رو میشه!...
و زندگیم کلی تغیر میکنه!
اما دومین راز اینه که بابا جدیدا عجیب شده مثل امروز!
اما نمیدونم!... واقعا گیج شدم.خیلی رازها تو زندگیم هست که دوست دارم
هرچی زودتر بفهممشون!آره باید هرچی زودتر همه ی رازهای زندگیم رو بفهمم.
دیگه از هرچی پنهون کاریه بدم میاد.
باید با مامانم حرف بزنم.آره باید باهاش حرف بزنم!...
(چند ماه بعد)
مامان بده به من اون وسایلارو.
مامان وسایلارو دستم داد و گفت:باشه بگیر!
بهش گفتم:مامان من میرم خونه شماهم بعدا بیا.
سرشو تکون داد و رفت اونطرف پاساژ.
از پاساژ بیرون اومدم و به آسمون نگاه کردم.
هوا صاف صاف بود.نفس عمیقی کشیدم و با تمام وجودم هوا فرستادم تو ریه هام.
بهار نزدیک بود.امروز 25اسفند ماه بود.
چیزی تا عید نمونده.همه جا بوی عید و میده.
واقعا شهر زیبا شده.البته تو تهران که اینهمه آلودگی و اینا هست نمیشه گفت،اما از هیچی بهتره.
واقعا شهر خیلی قشنگ شده.یه لبخند مثل دیوونه ها زدم و حرکت کردم سمت خونه.
حدود یه ساعت بود که توراه بودم همینجوری داشتم میرفتم،
که گوشیم زنگ خورد.وسایل هارو گوشه ای گذاشتم و گوشی رو از جیبم در آوردم.
۷.۲k
۳۰ فروردین ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.