پارت79
#پارت79
با تته پته گفتم:خب...خب...اون دوستم رو شما نمیشناسی!...
مامان چشمهاشو ریز کرد و گفت: جدی؟!نمیشناسم؟
اما من تا اونجائیه که یادمه تو دوستی به جز بیتا و تینا نداری!...
دوست جدیدته؟!...
سرمو تکون دادم و گفتم:آره دوست جدیدمه!...
و بعد مشغول سرخ کردن سیب زمینی ها شدم.
مامان هم دیگه هیچی نگفت و مشغول کار خودش شد.
همینجوری که سیب زمینی هارو سرخ میکردم تو فکر حامد بودم!...
تو همین فکرها بودم که با صدای حسام از گوشه ی چشم نگاهی بهش انداختم.
تکیه اشو داده بود به اپن و گفت:به به!...
خانوما دارین چیکار میکنین؟
مامان یه لبخند بهش زد:هیچی داریم کارهای خونه رو انجام میدیم.
چه خبر از تو؟
شونه ای بالا انداخت و گفت:هیچی والا بی خبر!...
مامان سرشو تکون داد و بعد از چند دقیقه به شوخی به حسام گفت:
چیه داری نگاهمون میکنی؟کدوممون چشمتو گرفتیم؟
حسام متفکر گفت که دختر خاله ام چشممو گرفته!...
از اینهمه پرروئیش دهنم باز مونده بود!
قاشق رو تو بشقاب گذاشتم و برگشتم سمتش:
شما خیلی بی جا کردی!...
که مامان پرید وسط حرفم:
وا! دخترم چته؟! چرا یدفعه جوگیر میشی خب داشت شوخی میکرد.
خب داره شوخی میکنه!بعدشم چشمش تورو گرفته باشه!...
چه مشکلی داره؟
ابرومو بالا انداختم و گفتم:مشکلش اینه که من از این آقا خوشم نمیاد!
بعدشم بیخود کرده که از من خوشش میاد.چه شوخی!...چه جدی!...
بعدشم بی توجه به هردوشون از آشپز خونه اومدم بیرون و رفتم تو اتاقم.
اعصابم خورد شده بود از دستشون.
گوشیمو از روی میز برداشتم و از اتاق اومدم بیرون،
و رفتم تو تو حیاط روی یکی از پله ها نشستم.
گوشیمو روشن کردم و رفتم تو تلگرام و به حامد پی ام دادم.
یکم باهم حرف زدیم که در حیاط باز شد و بابا داخل اومد،
یه لبخند بهش زدم و از جام بلند شدم رفتم سمتش،
و وسایلی رو که شامل میوه و چندتا خرت و پرت بود ازش گرفتم و گفتم:
سلام بابایی!خسته نباشی!
بابا یه لبخند زد و گفت:مرسی دختر خوشگلم!
باهم رفتیم داخل خونه که مامان از آشپزخونه اومد بیرون و رو به بابام گفت:
سلام آقا خسته نباشی!
بابا سری تکون داد و گفت:ممنونم.
بعدش پشت سرش حسام اومد و گفت:سلام عمو!خسته نباشی خوش اومدی!
بابا سری تکون داد و گفت:سلام پسرم!زنده باشی.
و بعدش رفت و روی مبل نشست.
از کنار مامان و حسام میخواستم رد بشم که حسام در گوشم گفت:
زیادی داری حرف میزنی ها!...خیلیم پررو شدی!
باید یکم زبونتو کوتاه کنم!
تو چشمهاش نگاه کردم و یه پوزخند زدم و بی توجه بهش رفتم تو آشپز خونه.
(حسام)
پوزخند های مهسا و این تیکه اومدناش بدجور روی مخم بود!...
بهش نگاه کردم که رفت تو آشپزخونه و وسایل رو گذاشت تو آشپزخونه.
دستی توی موهام کشیدم و رفتم تو حیاط.
تو حیاط روی پله ها نشستم و دستم رو گذاشتم روی یکی از پله ها که چیزی رو زیر دستم احساس کردم.
دستم رو برداشتم و با دیدن گوشی مهسا چشمهام برق زد.
گوشی رو از روی پله برداشتم و صفحه اش رو باز کردم لعنتی رمز داشت.
یکم فکر کردم که رمزش چی میتونه باشه!
چند تا راه رو امتحان کردم که به نتیجه ای نرسیدم!...
و بالاخره تاریخ تولد خودش یادم اومد
فوری تاریخ تولد خودشو زدم که گوشی باز شد.
یه لبخند اومد روی لبهام.رفتم تو گالری و به عکساش نگاه کردم.
زیاد عکسی از خودش نداشت بیشتر عکسهایی بود که از تلگرام گرفته بود.
یکی از عکسهای خودش رو باز کردم.
با لبخند صورتش رو لمس کردم،
که بالای صفحه گوشی اش یکی پی ام داد:کجا رفتی عشقم؟...
ناباور پیام رو باز کردم که چندتا پیام عاشقانه از طرف دوتاشون بود.
با تعجب به صفحه گوشی نگاه کردم.
یعنی واقعا مهسا دوست پسر داره؟...
هه!یه پوزخند اومد روی لبهام.
چند تا از پیام هاشونو خوندم که تو چندتاش مهسا اسم حامد آورده بود!
حامد!...حامد!...کیه این حامد؟!...کیه که الان با مهسا رابطه داره؟
متفکر به گوشی زل زده بودم که صدای خاله اومد.
با تته پته گفتم:خب...خب...اون دوستم رو شما نمیشناسی!...
مامان چشمهاشو ریز کرد و گفت: جدی؟!نمیشناسم؟
اما من تا اونجائیه که یادمه تو دوستی به جز بیتا و تینا نداری!...
دوست جدیدته؟!...
سرمو تکون دادم و گفتم:آره دوست جدیدمه!...
و بعد مشغول سرخ کردن سیب زمینی ها شدم.
مامان هم دیگه هیچی نگفت و مشغول کار خودش شد.
همینجوری که سیب زمینی هارو سرخ میکردم تو فکر حامد بودم!...
تو همین فکرها بودم که با صدای حسام از گوشه ی چشم نگاهی بهش انداختم.
تکیه اشو داده بود به اپن و گفت:به به!...
خانوما دارین چیکار میکنین؟
مامان یه لبخند بهش زد:هیچی داریم کارهای خونه رو انجام میدیم.
چه خبر از تو؟
شونه ای بالا انداخت و گفت:هیچی والا بی خبر!...
مامان سرشو تکون داد و بعد از چند دقیقه به شوخی به حسام گفت:
چیه داری نگاهمون میکنی؟کدوممون چشمتو گرفتیم؟
حسام متفکر گفت که دختر خاله ام چشممو گرفته!...
از اینهمه پرروئیش دهنم باز مونده بود!
قاشق رو تو بشقاب گذاشتم و برگشتم سمتش:
شما خیلی بی جا کردی!...
که مامان پرید وسط حرفم:
وا! دخترم چته؟! چرا یدفعه جوگیر میشی خب داشت شوخی میکرد.
خب داره شوخی میکنه!بعدشم چشمش تورو گرفته باشه!...
چه مشکلی داره؟
ابرومو بالا انداختم و گفتم:مشکلش اینه که من از این آقا خوشم نمیاد!
بعدشم بیخود کرده که از من خوشش میاد.چه شوخی!...چه جدی!...
بعدشم بی توجه به هردوشون از آشپز خونه اومدم بیرون و رفتم تو اتاقم.
اعصابم خورد شده بود از دستشون.
گوشیمو از روی میز برداشتم و از اتاق اومدم بیرون،
و رفتم تو تو حیاط روی یکی از پله ها نشستم.
گوشیمو روشن کردم و رفتم تو تلگرام و به حامد پی ام دادم.
یکم باهم حرف زدیم که در حیاط باز شد و بابا داخل اومد،
یه لبخند بهش زدم و از جام بلند شدم رفتم سمتش،
و وسایلی رو که شامل میوه و چندتا خرت و پرت بود ازش گرفتم و گفتم:
سلام بابایی!خسته نباشی!
بابا یه لبخند زد و گفت:مرسی دختر خوشگلم!
باهم رفتیم داخل خونه که مامان از آشپزخونه اومد بیرون و رو به بابام گفت:
سلام آقا خسته نباشی!
بابا سری تکون داد و گفت:ممنونم.
بعدش پشت سرش حسام اومد و گفت:سلام عمو!خسته نباشی خوش اومدی!
بابا سری تکون داد و گفت:سلام پسرم!زنده باشی.
و بعدش رفت و روی مبل نشست.
از کنار مامان و حسام میخواستم رد بشم که حسام در گوشم گفت:
زیادی داری حرف میزنی ها!...خیلیم پررو شدی!
باید یکم زبونتو کوتاه کنم!
تو چشمهاش نگاه کردم و یه پوزخند زدم و بی توجه بهش رفتم تو آشپز خونه.
(حسام)
پوزخند های مهسا و این تیکه اومدناش بدجور روی مخم بود!...
بهش نگاه کردم که رفت تو آشپزخونه و وسایل رو گذاشت تو آشپزخونه.
دستی توی موهام کشیدم و رفتم تو حیاط.
تو حیاط روی پله ها نشستم و دستم رو گذاشتم روی یکی از پله ها که چیزی رو زیر دستم احساس کردم.
دستم رو برداشتم و با دیدن گوشی مهسا چشمهام برق زد.
گوشی رو از روی پله برداشتم و صفحه اش رو باز کردم لعنتی رمز داشت.
یکم فکر کردم که رمزش چی میتونه باشه!
چند تا راه رو امتحان کردم که به نتیجه ای نرسیدم!...
و بالاخره تاریخ تولد خودش یادم اومد
فوری تاریخ تولد خودشو زدم که گوشی باز شد.
یه لبخند اومد روی لبهام.رفتم تو گالری و به عکساش نگاه کردم.
زیاد عکسی از خودش نداشت بیشتر عکسهایی بود که از تلگرام گرفته بود.
یکی از عکسهای خودش رو باز کردم.
با لبخند صورتش رو لمس کردم،
که بالای صفحه گوشی اش یکی پی ام داد:کجا رفتی عشقم؟...
ناباور پیام رو باز کردم که چندتا پیام عاشقانه از طرف دوتاشون بود.
با تعجب به صفحه گوشی نگاه کردم.
یعنی واقعا مهسا دوست پسر داره؟...
هه!یه پوزخند اومد روی لبهام.
چند تا از پیام هاشونو خوندم که تو چندتاش مهسا اسم حامد آورده بود!
حامد!...حامد!...کیه این حامد؟!...کیه که الان با مهسا رابطه داره؟
متفکر به گوشی زل زده بودم که صدای خاله اومد.
۱۰.۳k
۳۰ فروردین ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.