پارت76
#پارت76
گوشی رو از تو جیبم در آوردم و به صفحه اش نگاه کردم.
با دیدن اسم حامد یه لبخند اومد روی لبهام و تماس رو وصل کردم:
جانم عزیزم؟!
حامد:خوبی خانومم؟
مرسی خوبم!
با مامان اومده بودیم خیابون دیگه. مگه بهت نگفتم؟
حامد:آخ یادم رفته بود!باشه گلم برو هروقت رسیدی بهم زنگ بزن.
مهسا: باشه فعلا.
حامد: فعلا.
تماس رو قطع کردم و گوشی رو گذاشتم توی کیفم.
وسایل رو از روی زمین برداشتم و همینطوری که راه افتادم به سمت خونه،به اتفاقات این مدت فکر کردم.
به اینکه حامد بهم اعتراف کرد که دوسم داره!...
به اینکه رابطمون عالیه!یعنی بهتر از این نمیشه.
واقعا من خوشبختم که حامد رو دارم.حامد بهترین مرد روی زمینه.
اصلا باورم نمیشد که یه روزی،یه زمانی حامد بهم بگه دوسم داره
اما اون اتفاق افتاد!...
اینم بگم که تو درسای کنکور خیلی بهم کمک میکنه.و این خیلی خوبه واسه ی من.
اما هیچکدوم از خانواده هامون نمیدونند که ما باهم رابطه داریم!...
خوب مسلما اگه بفهمن برای من بد میشه.
اما حامد داره کم کم به مادرش میگه.
اگه خدا بخواد به زودی میریم سر خونه و زندگیمون.البته خواستگاری و ایناش مونده.
این چند وقت انقدری که با حامد بودم کلا اصلا نفهمیدم این چندماه چطور گذشت؟!...
انقدر که این چندماه بهترین روزهای زندگیم بود!...
دوست نداشتم این لحظه های خوبی که کنار حامد هستم تموم بشه!...
انقدر که فکر کردم نفهمیدم کی رسیدم دم در خونه!
وسایل رو زمین گذاشتم و کلید رو از کیفم در آوردم.
در خونه رو باز کردم و وارد خونه شدم.
وارد خونه شدم و کفشهامو از توی حیاط در آوردم.
و از پله ها بالا رفتم و در راهرو رو باز کردم و وارد خونه شدم.
وسایل رو روی اوپن آشپزخونه گذاشتم.
میخواستم برم تو اتاقم که تلفن خونه زنگ خورد.
تلفن رو برداشتم و جواب دادم:
بله؟
بعد از چند دقیقه صدای مادربزرگم رو شنیدم!
مامان بزرگ: سلام مهسا مامانت خونه اس؟
مهسا: سلام مامان بزرگ.نه!خونه نیست! الان خرید بودیم
نصفی از خریدها مونده بود مامان رفت انجام بده.
سرد گفت:باشه اومد خونه بگو بهم زنگ بزنه!...
گفتم:باشه کاری ندارین؟!
گفت:نه خداحافظ.
و بعد بدون اینکه منتظر جوابی از طرف من باشه تلفن رو قطع کرد!...
با تعجب تلفن رو گذاشتم و شونه ای بالا انداختم:
اینا یه چیزیشون میشه بعضی وقتها!...
کیفم رو برداشتم و رفتم تو اتاقم.تو اتاقم مشغول لباس عوض کردن بودم
گوشی رو از توی جیب مانتوم در آوردم.
تازه بادم افتاد حامد گفت رفتی خونه بهم زنگ بزن.
شماره حامد رو گرفتم.ولی هرچند تا بوق که خورد جواب نداد!
قطع کردم و بعد از چند دقیقه دوباره زنگ زدم بازم جواب نداد.
عصبی گوشی رو روی میز گذاشتم.از اتاق اومدم بیرون.
تاحالا سابقه نداشته که حامد گوشی منو جواب نده!یعنی چی شده؟!
تلویزیون رو روشن کردم و روی مبل نشستم.
فکرم همش درگیر حامد بود که چرا جواب نمیداد!...
تو همین فکرها بودم که مامان در خونه رو باز کرد
و به من نگاه کرد گفت:زود رسیدی؟
سرمو تکون دادم و گفتم:آره زود رسیدم!حدود نیم ساعتی میشه!...
چیزی نگفت و رفت تو آشپزخونه.
محو تلویزون بودم که صدای زنگ موبایلم اومد!...
مثل جت از جام بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم.
از روی میز گوشیم رو برداشتم و به گوشیم نگاه کردم که ناامید شدم!...
فکر میکردم حامده ولی تینا بود!...
تماس رو وصل کردم:بعله؟!
تینا:به به مهسا خانوم ستاره سهیل شدی!کجایی تو؟
دستی به موهام کشیدم:والا تو خبری از من نمیگیری!...
گفتم:والا تو خبری از من نمیگیری!من که چندبار زنگ زدم به موبایلت جواب ندادی!...
تینا گفت:بروبابا!...اونموقع که زنگ زدی مسافرت بودم.
بعدشم بابام برگشته خونه اما حتی یه کلمه هم باهام حرف نمیزنه!...
کنجکاو گفتم:وا!...کی برگشت؟!...
تینا گفت:حدود دوسه روزی میشه که برگشته.
اما باورت میشه مهسا حتی تو روم هم نگاه نمیکنه!...
حالا بیخیال بعدا همو میبینیم همه چیو برات تعریف میکنم!
گوشی رو از تو جیبم در آوردم و به صفحه اش نگاه کردم.
با دیدن اسم حامد یه لبخند اومد روی لبهام و تماس رو وصل کردم:
جانم عزیزم؟!
حامد:خوبی خانومم؟
مرسی خوبم!
با مامان اومده بودیم خیابون دیگه. مگه بهت نگفتم؟
حامد:آخ یادم رفته بود!باشه گلم برو هروقت رسیدی بهم زنگ بزن.
مهسا: باشه فعلا.
حامد: فعلا.
تماس رو قطع کردم و گوشی رو گذاشتم توی کیفم.
وسایل رو از روی زمین برداشتم و همینطوری که راه افتادم به سمت خونه،به اتفاقات این مدت فکر کردم.
به اینکه حامد بهم اعتراف کرد که دوسم داره!...
به اینکه رابطمون عالیه!یعنی بهتر از این نمیشه.
واقعا من خوشبختم که حامد رو دارم.حامد بهترین مرد روی زمینه.
اصلا باورم نمیشد که یه روزی،یه زمانی حامد بهم بگه دوسم داره
اما اون اتفاق افتاد!...
اینم بگم که تو درسای کنکور خیلی بهم کمک میکنه.و این خیلی خوبه واسه ی من.
اما هیچکدوم از خانواده هامون نمیدونند که ما باهم رابطه داریم!...
خوب مسلما اگه بفهمن برای من بد میشه.
اما حامد داره کم کم به مادرش میگه.
اگه خدا بخواد به زودی میریم سر خونه و زندگیمون.البته خواستگاری و ایناش مونده.
این چند وقت انقدری که با حامد بودم کلا اصلا نفهمیدم این چندماه چطور گذشت؟!...
انقدر که این چندماه بهترین روزهای زندگیم بود!...
دوست نداشتم این لحظه های خوبی که کنار حامد هستم تموم بشه!...
انقدر که فکر کردم نفهمیدم کی رسیدم دم در خونه!
وسایل رو زمین گذاشتم و کلید رو از کیفم در آوردم.
در خونه رو باز کردم و وارد خونه شدم.
وارد خونه شدم و کفشهامو از توی حیاط در آوردم.
و از پله ها بالا رفتم و در راهرو رو باز کردم و وارد خونه شدم.
وسایل رو روی اوپن آشپزخونه گذاشتم.
میخواستم برم تو اتاقم که تلفن خونه زنگ خورد.
تلفن رو برداشتم و جواب دادم:
بله؟
بعد از چند دقیقه صدای مادربزرگم رو شنیدم!
مامان بزرگ: سلام مهسا مامانت خونه اس؟
مهسا: سلام مامان بزرگ.نه!خونه نیست! الان خرید بودیم
نصفی از خریدها مونده بود مامان رفت انجام بده.
سرد گفت:باشه اومد خونه بگو بهم زنگ بزنه!...
گفتم:باشه کاری ندارین؟!
گفت:نه خداحافظ.
و بعد بدون اینکه منتظر جوابی از طرف من باشه تلفن رو قطع کرد!...
با تعجب تلفن رو گذاشتم و شونه ای بالا انداختم:
اینا یه چیزیشون میشه بعضی وقتها!...
کیفم رو برداشتم و رفتم تو اتاقم.تو اتاقم مشغول لباس عوض کردن بودم
گوشی رو از توی جیب مانتوم در آوردم.
تازه بادم افتاد حامد گفت رفتی خونه بهم زنگ بزن.
شماره حامد رو گرفتم.ولی هرچند تا بوق که خورد جواب نداد!
قطع کردم و بعد از چند دقیقه دوباره زنگ زدم بازم جواب نداد.
عصبی گوشی رو روی میز گذاشتم.از اتاق اومدم بیرون.
تاحالا سابقه نداشته که حامد گوشی منو جواب نده!یعنی چی شده؟!
تلویزیون رو روشن کردم و روی مبل نشستم.
فکرم همش درگیر حامد بود که چرا جواب نمیداد!...
تو همین فکرها بودم که مامان در خونه رو باز کرد
و به من نگاه کرد گفت:زود رسیدی؟
سرمو تکون دادم و گفتم:آره زود رسیدم!حدود نیم ساعتی میشه!...
چیزی نگفت و رفت تو آشپزخونه.
محو تلویزون بودم که صدای زنگ موبایلم اومد!...
مثل جت از جام بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم.
از روی میز گوشیم رو برداشتم و به گوشیم نگاه کردم که ناامید شدم!...
فکر میکردم حامده ولی تینا بود!...
تماس رو وصل کردم:بعله؟!
تینا:به به مهسا خانوم ستاره سهیل شدی!کجایی تو؟
دستی به موهام کشیدم:والا تو خبری از من نمیگیری!...
گفتم:والا تو خبری از من نمیگیری!من که چندبار زنگ زدم به موبایلت جواب ندادی!...
تینا گفت:بروبابا!...اونموقع که زنگ زدی مسافرت بودم.
بعدشم بابام برگشته خونه اما حتی یه کلمه هم باهام حرف نمیزنه!...
کنجکاو گفتم:وا!...کی برگشت؟!...
تینا گفت:حدود دوسه روزی میشه که برگشته.
اما باورت میشه مهسا حتی تو روم هم نگاه نمیکنه!...
حالا بیخیال بعدا همو میبینیم همه چیو برات تعریف میکنم!
۱۸.۰k
۳۰ فروردین ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.