I Fell in Love with My Little Secretary
I Fell in Love with My Little Secretary
Part 4
صدای بارون هنوز پشت پنجره میکوبید. ات در حال جمعکردن وسایل خونهی جدید بود که صدای کلید در پیچید و یونگی مثل همیشه با قدمهای سنگینش وارد شد. کت مشکی خیسش را روی مبل انداخت و مستقیم سمت آشپزخانه رفت.
ات با عجله جلو دوید:
«آقا یونگی! چرا دوباره اینجایین؟ شما باید استراحت کنین…»
یونگی روی صندلی نشست، سیگارش را روشن کرد و بیحوصله جواب داد:
«اینجا آرومتر از خونمه. میخوام همینجا بخوابم.»
ات جا خورد:
«اینجا؟! نـ… نمیشه… منـ… من اینجا زندگی میکنم!»
یونگی با نگاهی سرد ابرو بالا انداخت:
«تو فکر میکنی من اجازه میدم منشی خنگم تنها توی این برج بخوابه؟ ساکت شو.»
ات لبهایش را به هم فشرد، سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت. همان لحظه صدای گوشی یونگی روی میز پیچید. صفحهی موبایل روشن شد: سونجی.
یونگی پکی به سیگارش زد و جواب داد:
«الو؟»
صدای نگران سونجی از آنطرف خط:
> «یونگی! چرا دیر کردی؟ چرا خونه نمیای؟! حالت خوبه؟»
یونگی بیحوصله جواب داد:
«خوبم. فقط خستم. امشب نمیام.»
ات که صدای عصبی زن را شنید، دستپاچه لیوانی برداشت:
«امـ… آقا یونگی! آب پرتقال میخواین یا شیر گرم؟»
سونجی ناگهان فریاد زد:
> «یونگی! صدای کی بود؟ اون صدای یه زنه بود! تو کجایی؟!»
یونگی با خونسردی گوشی را نگاه کرد و بدون لحظهای تردید، تماس را قطع کرد. حالت گوشی را روی Do Not Disturb گذاشت و روی میز پرت کرد.
«دیگه جرات نکنه زنگ بزنه.»
ات وحشتزده چشمهایش را گرد کرد:
«شـ… شما چرا اینجوری با همسرتون رفتار میکنین؟!»
یونگی لبخند سردی زد، نزدیک آمد و با صدایی آرام در گوشش گفت:
«تو سرتو به کار خودت بگیر، منشی کوچولو.»
---
نیمهشب، ات با دلشوره پتوی کوچکی روی کاناپه انداخت و خودش آنجا خوابید. یونگی روی تخت دراز کشیده بود و به سقف خیره بود. اما وقتی صبح، نور خورشید از پنجره داخل زد، ات با تعجب چشمهایش را باز کرد…
او روی تخت بود. پتویی گرم رویش کشیده شده بود. با وحشت به اطراف نگاه کرد. یونگی روی کاناپه، با کت نیمهپوشیدهاش خوابیده بود، سیگار نیمسوخته در زیرسیگاری.
ات با دست لرزان دهانش را گرفت و زیر لب زمزمه کرد:
«اونـ… اون منو… روی تخت گذاشت؟!»
چهرهی آرامِ در خواب یونگی، اولینبار بود که بدون نقاب سردی و خشم دیده میشد. قلب ات تندتر زد…
Part 4
صدای بارون هنوز پشت پنجره میکوبید. ات در حال جمعکردن وسایل خونهی جدید بود که صدای کلید در پیچید و یونگی مثل همیشه با قدمهای سنگینش وارد شد. کت مشکی خیسش را روی مبل انداخت و مستقیم سمت آشپزخانه رفت.
ات با عجله جلو دوید:
«آقا یونگی! چرا دوباره اینجایین؟ شما باید استراحت کنین…»
یونگی روی صندلی نشست، سیگارش را روشن کرد و بیحوصله جواب داد:
«اینجا آرومتر از خونمه. میخوام همینجا بخوابم.»
ات جا خورد:
«اینجا؟! نـ… نمیشه… منـ… من اینجا زندگی میکنم!»
یونگی با نگاهی سرد ابرو بالا انداخت:
«تو فکر میکنی من اجازه میدم منشی خنگم تنها توی این برج بخوابه؟ ساکت شو.»
ات لبهایش را به هم فشرد، سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت. همان لحظه صدای گوشی یونگی روی میز پیچید. صفحهی موبایل روشن شد: سونجی.
یونگی پکی به سیگارش زد و جواب داد:
«الو؟»
صدای نگران سونجی از آنطرف خط:
> «یونگی! چرا دیر کردی؟ چرا خونه نمیای؟! حالت خوبه؟»
یونگی بیحوصله جواب داد:
«خوبم. فقط خستم. امشب نمیام.»
ات که صدای عصبی زن را شنید، دستپاچه لیوانی برداشت:
«امـ… آقا یونگی! آب پرتقال میخواین یا شیر گرم؟»
سونجی ناگهان فریاد زد:
> «یونگی! صدای کی بود؟ اون صدای یه زنه بود! تو کجایی؟!»
یونگی با خونسردی گوشی را نگاه کرد و بدون لحظهای تردید، تماس را قطع کرد. حالت گوشی را روی Do Not Disturb گذاشت و روی میز پرت کرد.
«دیگه جرات نکنه زنگ بزنه.»
ات وحشتزده چشمهایش را گرد کرد:
«شـ… شما چرا اینجوری با همسرتون رفتار میکنین؟!»
یونگی لبخند سردی زد، نزدیک آمد و با صدایی آرام در گوشش گفت:
«تو سرتو به کار خودت بگیر، منشی کوچولو.»
---
نیمهشب، ات با دلشوره پتوی کوچکی روی کاناپه انداخت و خودش آنجا خوابید. یونگی روی تخت دراز کشیده بود و به سقف خیره بود. اما وقتی صبح، نور خورشید از پنجره داخل زد، ات با تعجب چشمهایش را باز کرد…
او روی تخت بود. پتویی گرم رویش کشیده شده بود. با وحشت به اطراف نگاه کرد. یونگی روی کاناپه، با کت نیمهپوشیدهاش خوابیده بود، سیگار نیمسوخته در زیرسیگاری.
ات با دست لرزان دهانش را گرفت و زیر لب زمزمه کرد:
«اونـ… اون منو… روی تخت گذاشت؟!»
چهرهی آرامِ در خواب یونگی، اولینبار بود که بدون نقاب سردی و خشم دیده میشد. قلب ات تندتر زد…
- ۴.۳k
- ۳۰ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۹)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط