My dear criminal P10
My_dear_criminal P10
∆قربان قهوه تون
-بزار اینجا..چی شد لیست کردی
∆بله فقط خیلی زیاده
-چه خبرههه....وایستا....اونایی که خیلی مهمن رو بگو
∆اطلاعات کارکنان...اموال شما و اطلاعاتی که از مافیا های دیگه جمع آوری کرده بودین
-هوففف...خیله خب میتونی بری....کاری که به بچه سپرده بودم انجام دادن؟
∆بله قربان
-اوکی
+الان چی کار میکنی؟
-چرا انقد شلوغش میکنی حالا یکی از کارکنات بوده که مرده
+هوانگ بمیره هم همینو میگی؟
-نه خب فرق میکنه
+هیچ فرقی نمیکنه
-خیله خب تسلیم
+خب اطلاعات اموال تو گم شده معلومه جوکیونگ برداشته....پس دیگه اونجاها جامون امن نیست بزا زنگ بزنم شرکت ببینم اطلاعات ما هم گم شده یا نه
____
+باشه فهمیدم
-چی شده
+اطلاعات اموال من هست ولی اطلاعات کارکنام نیست....
-خب الان چی کار کنیم؟خونه های من امن نیست....خونه های توهم که معلوم نیست...
+من یه ملک دارم که اطلاعاتش تو بایگانی نیست میتونیم بریم اونجا
-باشه پس من هوانگ خبر بدم با چند تا بادیگارد باهامون ییاد
+باشه
__
-واو چه خونه بزرگیه
+اینجا زندگی میکنم
-اهان پس به خاطر همون کسی نمیدونه
+به هوانگ گفتی از اون خونه لپ تاپ اینارو بیاره؟
-خودم آوردم
+ایول
-میتونم خونه رو....
+راحت باش
ویو جونگکوک:
خونه خیلی بزرگی بود رفتم شروع کردم به گشتم و نگاه کردن به خونه که یه اتاق دیدم نوشته بود ورود ممنوع
-ا.ت اینجا چرا نمیشه رفت؟
+کجا...آهان اونجا...چیزه میتونی بری اون اتاق مال منه دلم که میگرفت اونجا میرفتم
-پس بازش میکنی
+ها...آره...بیا
-.....همه جا عکس من و توعه که.....واستا این عکس «-میخوام زیباییت در لحظه ثبت بشه....
+فیلم برداری رو ول کن بیا کمک بهشون آب بدیم»
+این عکس چی
+جونگکوک حالت خوبه
-ها...آره سرم درد میکنه
+بیا یه مسکن بهت بدم بهتر شی
-باشه
+بیا بخور اینو اگه خواستی برو اتاق بالا استراحت کن
-اوکی
ویو جونگکوک:
رفتم طبقه بالا اتاقی که ا.ت گفته بود...تم خوشگلی بود سیاه سفید بود رفتم روی تخت ولو شدم که چشمام سنگین شدن
ویو ا.ت:
خبری از جونگکوک نشد فهمیدم رفته خوابیده خودمم خسته بودم رفتم بالا اتاقم که دیدم جونگکوک به جای اتاق مهمان بره رفته اتاق من
+یا چرا اومدی اتاق من....ولش کن
رفتم و کنار جونگکوک دراز کشیدم سعی کردم فاصلمونو رعایت کنم تا وقتی خوابم برد بهش نزدیک نشم
(ویو چند ساعت بعد)
+چشمامو باز کردم دیدم روبه روم دوتا چشم بستس ....دیدم منو جونگکوک دست همو گرفتیم و پیشونی هامون رو به هم تکیه دادیم...نمیتونستم در برم یهو دیدم جونگکوک داره بیدار میشه سریع خودمو به خواب زدم
-چشمامو باز کردم دیدم ا.ت رو به رومه منم دستشو گرفتم با خودم گفتم(یا خدا الان پارم میکنه)سریع ازش فاصله گرفتم و رو تخت نشستم
+چی شده
-ها...هیچی
-چرا اینجایی؟
+برا اینکه اومده بودی اتاق من نرفته بودی اتاق مهمون منم رو بالشم حساسم باید رو بالش خودم بخوابم نباشه خوابم نمیبره
-آهان.... خب من میرم پایین
-بدو بدو رفتم طبقه پایین
-آیش پسر...چرا باید اون کارو کرده باشی آخه....اه...
∆قربان چیزی شده؟
-هان...نه.....تو چرا اینجایی
∆قربان خودتون گفتید
-من گفتم(با تعجب)... آهان راست میگی
-خبری چیزی نشده
∆نه فعلا قربان اگه چیزی شد اطلاع میدم
-تلفنم داره زنگ میخوره کجاس
∆اینجاس
-اهان مرسی
-الو چی میگی
-چییییی.....چطوری تونست این کارو بکنه با اون همه آدم که گذاشته بودم چجوری قسر در رفت...خیله خب برو
+چی شده
-کشتی که برا واردات یه سری اجناس فرستاده بودم فرانسه موقع برگشت منفجر شده
+صد در صد جوکیونگ
-شک نکن...تا نکشه ماها رو آروم نمیشینه
+چی کار کنیم؟
-هوففف...الان هیچی نمیدونم واقعا
-هوانگ بگو چند نفر از شرکت بیان اینجا دم در نگهبانی بدن و بهشونم بگو بدون اجازه ما کسی رو راه ندن
∆چشم
+خودتم میدونی که اینا جلوشو نمیگیره
-الان راه حل دیگه ای داریم؟؟
+خب....نه نداریم..ولی اگه حساس بشیم به خواستش میرسه... طور مخفی حواسشون باشه بهتر نیست؟
∆من با خانم لیلیت موافقم
-هوف...باشه هرکاری که فکر میکنید درسته انجام بدید
∆قربان قهوه تون
-بزار اینجا..چی شد لیست کردی
∆بله فقط خیلی زیاده
-چه خبرههه....وایستا....اونایی که خیلی مهمن رو بگو
∆اطلاعات کارکنان...اموال شما و اطلاعاتی که از مافیا های دیگه جمع آوری کرده بودین
-هوففف...خیله خب میتونی بری....کاری که به بچه سپرده بودم انجام دادن؟
∆بله قربان
-اوکی
+الان چی کار میکنی؟
-چرا انقد شلوغش میکنی حالا یکی از کارکنات بوده که مرده
+هوانگ بمیره هم همینو میگی؟
-نه خب فرق میکنه
+هیچ فرقی نمیکنه
-خیله خب تسلیم
+خب اطلاعات اموال تو گم شده معلومه جوکیونگ برداشته....پس دیگه اونجاها جامون امن نیست بزا زنگ بزنم شرکت ببینم اطلاعات ما هم گم شده یا نه
____
+باشه فهمیدم
-چی شده
+اطلاعات اموال من هست ولی اطلاعات کارکنام نیست....
-خب الان چی کار کنیم؟خونه های من امن نیست....خونه های توهم که معلوم نیست...
+من یه ملک دارم که اطلاعاتش تو بایگانی نیست میتونیم بریم اونجا
-باشه پس من هوانگ خبر بدم با چند تا بادیگارد باهامون ییاد
+باشه
__
-واو چه خونه بزرگیه
+اینجا زندگی میکنم
-اهان پس به خاطر همون کسی نمیدونه
+به هوانگ گفتی از اون خونه لپ تاپ اینارو بیاره؟
-خودم آوردم
+ایول
-میتونم خونه رو....
+راحت باش
ویو جونگکوک:
خونه خیلی بزرگی بود رفتم شروع کردم به گشتم و نگاه کردن به خونه که یه اتاق دیدم نوشته بود ورود ممنوع
-ا.ت اینجا چرا نمیشه رفت؟
+کجا...آهان اونجا...چیزه میتونی بری اون اتاق مال منه دلم که میگرفت اونجا میرفتم
-پس بازش میکنی
+ها...آره...بیا
-.....همه جا عکس من و توعه که.....واستا این عکس «-میخوام زیباییت در لحظه ثبت بشه....
+فیلم برداری رو ول کن بیا کمک بهشون آب بدیم»
+این عکس چی
+جونگکوک حالت خوبه
-ها...آره سرم درد میکنه
+بیا یه مسکن بهت بدم بهتر شی
-باشه
+بیا بخور اینو اگه خواستی برو اتاق بالا استراحت کن
-اوکی
ویو جونگکوک:
رفتم طبقه بالا اتاقی که ا.ت گفته بود...تم خوشگلی بود سیاه سفید بود رفتم روی تخت ولو شدم که چشمام سنگین شدن
ویو ا.ت:
خبری از جونگکوک نشد فهمیدم رفته خوابیده خودمم خسته بودم رفتم بالا اتاقم که دیدم جونگکوک به جای اتاق مهمان بره رفته اتاق من
+یا چرا اومدی اتاق من....ولش کن
رفتم و کنار جونگکوک دراز کشیدم سعی کردم فاصلمونو رعایت کنم تا وقتی خوابم برد بهش نزدیک نشم
(ویو چند ساعت بعد)
+چشمامو باز کردم دیدم روبه روم دوتا چشم بستس ....دیدم منو جونگکوک دست همو گرفتیم و پیشونی هامون رو به هم تکیه دادیم...نمیتونستم در برم یهو دیدم جونگکوک داره بیدار میشه سریع خودمو به خواب زدم
-چشمامو باز کردم دیدم ا.ت رو به رومه منم دستشو گرفتم با خودم گفتم(یا خدا الان پارم میکنه)سریع ازش فاصله گرفتم و رو تخت نشستم
+چی شده
-ها...هیچی
-چرا اینجایی؟
+برا اینکه اومده بودی اتاق من نرفته بودی اتاق مهمون منم رو بالشم حساسم باید رو بالش خودم بخوابم نباشه خوابم نمیبره
-آهان.... خب من میرم پایین
-بدو بدو رفتم طبقه پایین
-آیش پسر...چرا باید اون کارو کرده باشی آخه....اه...
∆قربان چیزی شده؟
-هان...نه.....تو چرا اینجایی
∆قربان خودتون گفتید
-من گفتم(با تعجب)... آهان راست میگی
-خبری چیزی نشده
∆نه فعلا قربان اگه چیزی شد اطلاع میدم
-تلفنم داره زنگ میخوره کجاس
∆اینجاس
-اهان مرسی
-الو چی میگی
-چییییی.....چطوری تونست این کارو بکنه با اون همه آدم که گذاشته بودم چجوری قسر در رفت...خیله خب برو
+چی شده
-کشتی که برا واردات یه سری اجناس فرستاده بودم فرانسه موقع برگشت منفجر شده
+صد در صد جوکیونگ
-شک نکن...تا نکشه ماها رو آروم نمیشینه
+چی کار کنیم؟
-هوففف...الان هیچی نمیدونم واقعا
-هوانگ بگو چند نفر از شرکت بیان اینجا دم در نگهبانی بدن و بهشونم بگو بدون اجازه ما کسی رو راه ندن
∆چشم
+خودتم میدونی که اینا جلوشو نمیگیره
-الان راه حل دیگه ای داریم؟؟
+خب....نه نداریم..ولی اگه حساس بشیم به خواستش میرسه... طور مخفی حواسشون باشه بهتر نیست؟
∆من با خانم لیلیت موافقم
-هوف...باشه هرکاری که فکر میکنید درسته انجام بدید
۱۲.۶k
۲۷ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.