⊱⋅ ──────•🦉♾🦇•────── ⋅⊰
⊱⋅ ──────•🦉♾🦇•────── ⋅⊰
پارت 21
[ شروعی دیگر 🖤✨ ]
#دیانا🎀
از ماشین پیاده شدیم، محراب در رو با کلید باز کرد و داد دستم.
وارد خونه شدیم، یه حیاط بزرگ با یه خونه ی دو طبقه ی تقریبا قدیمی،
بچه ها تو کوچه های خاکی بازی میکردن...عجب محله ای! پر سر و صدا و
شلوغ!
هنوز داشتم خونه و محله رو چک پی کردم که زن مسنی عصا به دست با چادر گل گلی اومد سمت مون.
محراب پیش قدم شدو گفت :< سلام حاج خانوم...میشناسین که منو؟ >
زن مسن عینکش را بالا و پایین داد و گفت :< مگه میشه نشناسم؟ بفرمایین داخل >
نگاهش به من افتاد و گفت :< خاک بر سرم...چی شده دخترم؟ >
محراب :< خانوم کاشی...ایشون شخصی هستن که طبقه بالا رو اجاره کردن >
زن مسن حرفش رو قطع کردو گفت :< دیانا رحیمی.. >
متعجب به خانوم کاشی نگاه کردم که لبخندی زدو گفت :< بزار کمکت کنم دخترم >
از مهشاد جدا شدم و همراهش رفتم داخل خونه.
دیانا :< ممنون بقیه ی راه رو خودم میرم >
خانوم کاشی به پله های طبقه دوم اشاره کرد، سری تکون دادم و با کمک نرده از پله ها بالا رفتم،
روی پله دهم بودم که سرم گیج رفت و از پشت سر خوردم زمین و چشام سیاهی رفت..
****
با سوزش شدیدی که احساس کردم هوشیاریمو بدست آودم... حوصله ی باز کردن چشمامو نداشتم، کجا هستم یعنی؟ با حس کردن اینکه رو تختم تو خونه ی خودم تو برج طلایی هستم لبخند کوچیکی رو صورتم اومد،
با صدای کسی چشمامو باز کردم :< تورو خدا نگاه...همه رو نگران کرده بعد راه به راه لبخند مکش مرگ نما میزنه >
رومو برگردوندم سمت صدا...چشمام درشت شد!توی ذهنم
پسر به پارسا تبدیل شد و باعث شد جیغ بلندی بزنم.
به پسری که دستاش که دستکشای یه بار مصرف دستش بود روی گوشش بود خیره شدم! وای خدایا اینکه پارسا نیست پس کیه؟ خواستم تکونی بخورم که نفسم برید و افتادم روی تخت...
خانوم کاشی داخل شدو گفت :< ارسلان؟کارت تموم شد؟ >
همون پسره که اسمش ارسلان بود بلند شد و گفت :< اوفففف...گوشم کر شد با جیغش!این چه مستاجریه قبول کردی مامان؟ >
خانوم کاشی پس گردنی آرومی نثار پسرش کردو پسر خنده کنان رفت بیرون... نشست کنارم و گفت :< خوبی دخترم؟سرت هم آسیب دید..خداروشکر ارسلان دوره پرستاری دیده >
پارت 21
[ شروعی دیگر 🖤✨ ]
#دیانا🎀
از ماشین پیاده شدیم، محراب در رو با کلید باز کرد و داد دستم.
وارد خونه شدیم، یه حیاط بزرگ با یه خونه ی دو طبقه ی تقریبا قدیمی،
بچه ها تو کوچه های خاکی بازی میکردن...عجب محله ای! پر سر و صدا و
شلوغ!
هنوز داشتم خونه و محله رو چک پی کردم که زن مسنی عصا به دست با چادر گل گلی اومد سمت مون.
محراب پیش قدم شدو گفت :< سلام حاج خانوم...میشناسین که منو؟ >
زن مسن عینکش را بالا و پایین داد و گفت :< مگه میشه نشناسم؟ بفرمایین داخل >
نگاهش به من افتاد و گفت :< خاک بر سرم...چی شده دخترم؟ >
محراب :< خانوم کاشی...ایشون شخصی هستن که طبقه بالا رو اجاره کردن >
زن مسن حرفش رو قطع کردو گفت :< دیانا رحیمی.. >
متعجب به خانوم کاشی نگاه کردم که لبخندی زدو گفت :< بزار کمکت کنم دخترم >
از مهشاد جدا شدم و همراهش رفتم داخل خونه.
دیانا :< ممنون بقیه ی راه رو خودم میرم >
خانوم کاشی به پله های طبقه دوم اشاره کرد، سری تکون دادم و با کمک نرده از پله ها بالا رفتم،
روی پله دهم بودم که سرم گیج رفت و از پشت سر خوردم زمین و چشام سیاهی رفت..
****
با سوزش شدیدی که احساس کردم هوشیاریمو بدست آودم... حوصله ی باز کردن چشمامو نداشتم، کجا هستم یعنی؟ با حس کردن اینکه رو تختم تو خونه ی خودم تو برج طلایی هستم لبخند کوچیکی رو صورتم اومد،
با صدای کسی چشمامو باز کردم :< تورو خدا نگاه...همه رو نگران کرده بعد راه به راه لبخند مکش مرگ نما میزنه >
رومو برگردوندم سمت صدا...چشمام درشت شد!توی ذهنم
پسر به پارسا تبدیل شد و باعث شد جیغ بلندی بزنم.
به پسری که دستاش که دستکشای یه بار مصرف دستش بود روی گوشش بود خیره شدم! وای خدایا اینکه پارسا نیست پس کیه؟ خواستم تکونی بخورم که نفسم برید و افتادم روی تخت...
خانوم کاشی داخل شدو گفت :< ارسلان؟کارت تموم شد؟ >
همون پسره که اسمش ارسلان بود بلند شد و گفت :< اوفففف...گوشم کر شد با جیغش!این چه مستاجریه قبول کردی مامان؟ >
خانوم کاشی پس گردنی آرومی نثار پسرش کردو پسر خنده کنان رفت بیرون... نشست کنارم و گفت :< خوبی دخترم؟سرت هم آسیب دید..خداروشکر ارسلان دوره پرستاری دیده >
۱۰.۴k
۲۳ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.