⋅
⋅
پارت 19
[ شروعی دیگر 🖤✨ ]
#دیانا🎀
بی توجه به حرفش گفتم :< این خونه رو بزار برای فروش بعدشم دنبال خونه بگرد >
محراب :< با اتفاقی که افتاده اینجارو نصف قیمت شایدم کمتر میخرنا... >
دیانا :< عیبی نداره فقط فروش بره...باید از اینجا برم...تحمل آدماشو ندارم >
صوای زنگ اومد، درو باز کردم که با یه افسر زن و مرد مواجه شدم.
افسرد مرد :< خانوم رحیمی باید با ما به کالنتری بیاید >
دیانا :< برای؟ >
افسر مرد :< خودتون می فهمید سرکار >
خانومه سمتم اومد و بازومو گرفت،
محراب :< آخه به چه جرمی؟ >
افسر مرد :< همین خبری که تازگیا پخش شده >
آب دهنمو به زور قورت دادم و همراه شون رفتم.
یک ساعتی میشد که تو اتاق سرگرد بودیم،
هر سوالی که می پرسیدن جواب می دادم ولی پارسا انکار می کرد.
آخر سر سرگرد گفت :< پرونده رو میفرستم داد سرا. >
چشمام درشت شدو گفتم :< برای چی؟!میگم من بی گناهم!این عوضی به من... >
سرگرد کلافه گفت :< خانوم رحیمی شما هیچ مدرکی ندارید >
دیانا :< ولی...دوربینا! >
سرگرد :< باید توجه داشته باشین که دوربینا چند روزی مشکل داشتن... >
دیانا :< اما... >
سرگرد فرصت اعتراض دیگه ای نداد و بیرون رفت.
با نفرت به پارسا زل زدمو گفتم :< نفرت انگیزی... >
پارسا صورتش رو جلو آورد و گفت :< حرص نخور جوش میزنی خانوم کوچولو >
با پشت دست محکم کوبیدم تو دهنش که افسر خانومی بازومو را کشیدو گفت :< این چه کاریه؟ بفرمایید بیرون >
به پارسا که گوشه لبش خون اومده بود خیره شدم و داد زدم :< تاوان میدی عوضی! >
و همراه افسر رفتم سمت راهرو که همزمان محراب و مهشاد از روی نیمکت بلند شدن و به سمتم اومدن...
محراب :< چی شد؟ >
مهشاد :< پرونده رفت داد سرا. >
مهشاد زد به پیشونیش و گفت :< خاک بر سر شدیم! >
خواستم حرفی بزنم که افسر دستمو کشید و بازداشتگاه برد،
چونه ام لرزید...تا حالا پام به کلانتری و بازداشتگاه باز نشده بود که شد!
هنوز سر پا وایستاده بودم و ناباور به در بسته نگاه می کردم که دختر جوونی اومد گفت :< ببینم تو دیانا رحیمی نیستی؟ >
زانو هام شل شد، دیگه آبرویی برام نمونده بود! یه گوشه زانو بغل کرده نشستم و بی صدا به بدبختیم گریه کردم.
****
آخرین جلسه دادگاه بود، پارسا همه ی اتفاقات رو انکار کرده بود و هیچ مدرکی هم نداشتم، الکی الکی گناهکار شدم! حکم را اعلام کردن. مهشاد میون گریه هاش سعی می کرد دلداریم بده و محراب هم شونه هامو مالش میداد و سعی داشت آرومم کنه ولی بازم نمیتونستم آروم باشم، آخه 100 ضربه شلاق؟! برای تن ضعیف من زیاد نبود؟حکم پارسا هم 200 ضربه بود، نمی فهمیدم چرا حرفی نمیزد؟داشت بازی میکرد؟یعنی این بازی به شلاق خوردنش می ارزید؟
با دوتا افسر زن به سمت اتاقی ته راهرو رفتیم، محراب و مهشاد پشت در موندن و من برای اجرای حکم رفتم داخل..
پارت 19
[ شروعی دیگر 🖤✨ ]
#دیانا🎀
بی توجه به حرفش گفتم :< این خونه رو بزار برای فروش بعدشم دنبال خونه بگرد >
محراب :< با اتفاقی که افتاده اینجارو نصف قیمت شایدم کمتر میخرنا... >
دیانا :< عیبی نداره فقط فروش بره...باید از اینجا برم...تحمل آدماشو ندارم >
صوای زنگ اومد، درو باز کردم که با یه افسر زن و مرد مواجه شدم.
افسرد مرد :< خانوم رحیمی باید با ما به کالنتری بیاید >
دیانا :< برای؟ >
افسر مرد :< خودتون می فهمید سرکار >
خانومه سمتم اومد و بازومو گرفت،
محراب :< آخه به چه جرمی؟ >
افسر مرد :< همین خبری که تازگیا پخش شده >
آب دهنمو به زور قورت دادم و همراه شون رفتم.
یک ساعتی میشد که تو اتاق سرگرد بودیم،
هر سوالی که می پرسیدن جواب می دادم ولی پارسا انکار می کرد.
آخر سر سرگرد گفت :< پرونده رو میفرستم داد سرا. >
چشمام درشت شدو گفتم :< برای چی؟!میگم من بی گناهم!این عوضی به من... >
سرگرد کلافه گفت :< خانوم رحیمی شما هیچ مدرکی ندارید >
دیانا :< ولی...دوربینا! >
سرگرد :< باید توجه داشته باشین که دوربینا چند روزی مشکل داشتن... >
دیانا :< اما... >
سرگرد فرصت اعتراض دیگه ای نداد و بیرون رفت.
با نفرت به پارسا زل زدمو گفتم :< نفرت انگیزی... >
پارسا صورتش رو جلو آورد و گفت :< حرص نخور جوش میزنی خانوم کوچولو >
با پشت دست محکم کوبیدم تو دهنش که افسر خانومی بازومو را کشیدو گفت :< این چه کاریه؟ بفرمایید بیرون >
به پارسا که گوشه لبش خون اومده بود خیره شدم و داد زدم :< تاوان میدی عوضی! >
و همراه افسر رفتم سمت راهرو که همزمان محراب و مهشاد از روی نیمکت بلند شدن و به سمتم اومدن...
محراب :< چی شد؟ >
مهشاد :< پرونده رفت داد سرا. >
مهشاد زد به پیشونیش و گفت :< خاک بر سر شدیم! >
خواستم حرفی بزنم که افسر دستمو کشید و بازداشتگاه برد،
چونه ام لرزید...تا حالا پام به کلانتری و بازداشتگاه باز نشده بود که شد!
هنوز سر پا وایستاده بودم و ناباور به در بسته نگاه می کردم که دختر جوونی اومد گفت :< ببینم تو دیانا رحیمی نیستی؟ >
زانو هام شل شد، دیگه آبرویی برام نمونده بود! یه گوشه زانو بغل کرده نشستم و بی صدا به بدبختیم گریه کردم.
****
آخرین جلسه دادگاه بود، پارسا همه ی اتفاقات رو انکار کرده بود و هیچ مدرکی هم نداشتم، الکی الکی گناهکار شدم! حکم را اعلام کردن. مهشاد میون گریه هاش سعی می کرد دلداریم بده و محراب هم شونه هامو مالش میداد و سعی داشت آرومم کنه ولی بازم نمیتونستم آروم باشم، آخه 100 ضربه شلاق؟! برای تن ضعیف من زیاد نبود؟حکم پارسا هم 200 ضربه بود، نمی فهمیدم چرا حرفی نمیزد؟داشت بازی میکرد؟یعنی این بازی به شلاق خوردنش می ارزید؟
با دوتا افسر زن به سمت اتاقی ته راهرو رفتیم، محراب و مهشاد پشت در موندن و من برای اجرای حکم رفتم داخل..
۹.۶k
۲۳ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.