⊱⋅ ──────•🦉♾🦇•────── ⋅⊰
⊱⋅ ──────•🦉♾🦇•────── ⋅⊰
پارت 22
[ شروعی دیگر 🖤✨ ]
#محراب🎀
بی توجه گفتم :< شما..میدونین من کی ام؟میدونین...به..به کی خونه دادین؟ >
تک خنده ای کردو گفت :< من مطمئنم تو بی گناهی..من خودم از طرفداراتم...من بهت اعتماد دارم عزیزم >
پوزخندی زدمو گفتم :< از کجا مطمئنین؟ >
خانوم کاشی :< ناسلامتی سنی ازم گذشته...از چهره هر شخص میتونم بفهمم >
دیانا :< ولی من بازیگرمو میتونم نقش بازی کنم >
خانوم کاشی :< نه وقتی پای آبروت وسطه...وقتی تقصیرکار باشی انقدر برای اثبات بی گناهیت پافشاری
نمیکردی >
دیانا :< فکر نمی کردم دیگه کسی باشه که به حرفام اعتماد داشته باشه:) >
خانوم کاشی :< خودتو نباز بالاخره یه روزی همه میفهمن بی گناه بودی >
یدفعه گفتم :< دوستام؟ >
خانوم کاشی :< تا 20 دقیقه پیش بالا سرت بودن دیگه رفتن >
سرمو نوازش کردو گفت :< استراحت کن عزیزم... >
بلند شد و رفت سمت در...لحظه آخر برگشت و گفت :< راستی، اسم من آزیتاست...راحت باش باهام... >
کنجکاوانه پرسیدم :< ببخشید میشه بپرسم چندسالتونه؟ >
خندیدوگفت :< 54 >
با تعجب گفتم :< بهتون نمیاد >
آزیتا جون :< تو چشمات خوب می بینه...وگرنه این عصا چیه؟ >
خندید و رفت...چقدر خوش خنده!
آروم از رو تخت بلند شدم و از اتاق بیرون اومدم...به خونه نقلی ایم خیره شدم...یه سالن کوچیک که کنارش آشپزخونه بود...کنار در اتاق دوتا در
دیگه بود که حموم و دستشویی بودن...در خونه رو باز کردم که با دیدن جمعیت توی حیاط فکم خورد زمین!
اخم هام رفت توی هم که با خوردن چیزی توی شکمم دولا شدم.. خنده همه به هوا رفت..
سر بلند کردم..یه عده مشغول کباب درست کردن بودن...یه عده مشغول فوتبال بازی کردن..زنام سبزی پاک میکردن... همه بهم زل زده بودن...
به کسایی که فوتبال بازی میکردن نگاه کردم...یه پسر جوون به سمتی اشاره کرد...سرمو برگردوندم که همون پسره ارسلانو دیدم که خودشو زده بود به اون راه سرشو به سمت آسمون گرفته بود...
با صدای خانوم کاشی یا همون آزیتا جون بهش چشم
دوختم :< بیا اینجا دیانا جان >
چقدر زود صمیمی شده بود! منو یاد اکرم خانوم مینداخت:)
پارت 22
[ شروعی دیگر 🖤✨ ]
#محراب🎀
بی توجه گفتم :< شما..میدونین من کی ام؟میدونین...به..به کی خونه دادین؟ >
تک خنده ای کردو گفت :< من مطمئنم تو بی گناهی..من خودم از طرفداراتم...من بهت اعتماد دارم عزیزم >
پوزخندی زدمو گفتم :< از کجا مطمئنین؟ >
خانوم کاشی :< ناسلامتی سنی ازم گذشته...از چهره هر شخص میتونم بفهمم >
دیانا :< ولی من بازیگرمو میتونم نقش بازی کنم >
خانوم کاشی :< نه وقتی پای آبروت وسطه...وقتی تقصیرکار باشی انقدر برای اثبات بی گناهیت پافشاری
نمیکردی >
دیانا :< فکر نمی کردم دیگه کسی باشه که به حرفام اعتماد داشته باشه:) >
خانوم کاشی :< خودتو نباز بالاخره یه روزی همه میفهمن بی گناه بودی >
یدفعه گفتم :< دوستام؟ >
خانوم کاشی :< تا 20 دقیقه پیش بالا سرت بودن دیگه رفتن >
سرمو نوازش کردو گفت :< استراحت کن عزیزم... >
بلند شد و رفت سمت در...لحظه آخر برگشت و گفت :< راستی، اسم من آزیتاست...راحت باش باهام... >
کنجکاوانه پرسیدم :< ببخشید میشه بپرسم چندسالتونه؟ >
خندیدوگفت :< 54 >
با تعجب گفتم :< بهتون نمیاد >
آزیتا جون :< تو چشمات خوب می بینه...وگرنه این عصا چیه؟ >
خندید و رفت...چقدر خوش خنده!
آروم از رو تخت بلند شدم و از اتاق بیرون اومدم...به خونه نقلی ایم خیره شدم...یه سالن کوچیک که کنارش آشپزخونه بود...کنار در اتاق دوتا در
دیگه بود که حموم و دستشویی بودن...در خونه رو باز کردم که با دیدن جمعیت توی حیاط فکم خورد زمین!
اخم هام رفت توی هم که با خوردن چیزی توی شکمم دولا شدم.. خنده همه به هوا رفت..
سر بلند کردم..یه عده مشغول کباب درست کردن بودن...یه عده مشغول فوتبال بازی کردن..زنام سبزی پاک میکردن... همه بهم زل زده بودن...
به کسایی که فوتبال بازی میکردن نگاه کردم...یه پسر جوون به سمتی اشاره کرد...سرمو برگردوندم که همون پسره ارسلانو دیدم که خودشو زده بود به اون راه سرشو به سمت آسمون گرفته بود...
با صدای خانوم کاشی یا همون آزیتا جون بهش چشم
دوختم :< بیا اینجا دیانا جان >
چقدر زود صمیمی شده بود! منو یاد اکرم خانوم مینداخت:)
۱۲.۳k
۲۳ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.