⊱⋅ ──────•🦉♾🦇•────── ⋅⊰
⊱⋅ ──────•🦉♾🦇•────── ⋅⊰
پارت 20
[ شروعی دیگر 🖤✨ ]
#محراب🎀
همون جا کنار دیوار سر خوردم و روی زمین نشستم،
مهشاد از بس گریه کرده بود چشماش پف کرده بود، حال منم دست کمی از اون نداشت.
دستی به موهای پریشونم کشیدم و آشفته ترش کردم...
به در اتاق دیانا خیره شدم... این دختر.. کسی که مثل خواهر نداشتم دوسش داشتم...چه زجری رو داشت تحمل میکرد؟!
با شنیدن اولین جیغ دیانا شدت گریه های مهشاد زیاد تر شد،
دستشو گرفتم و سرشو رو شونه ام گذاشتم،
چونه ام می لرزید و اشک های خودمم بی اختیار قطره قطره می ریختن..
بی رحمی بود...دیانا بی گناه بود!...
بالاخره صدای جیغ ها قطع شد، به مهشاد نگاه کردم و سریع به سمت دیانا رفتیم،
خدایا...این گل پژمرده همون دیانای دیروز بود؟.. همونی که همه برای گرفتن یه عکس باهاش خودشونو به آب و آتیش میزدن؟
دیانا رو بغلم گرفتم و بردم بیرون داخل ماشین گذاشتمش،
به مهشاد سپردم کنارش باشه و خودم رفتم داخل دادگاه،
همون لحظه پارسا رو آوردن که
برای اجرای حکم ببرنش...
به سمتش رفتم و مشتی به صورتش زدم،
پرتاب شد روی زمین که یقه اش رو گرفتم و داد کشیدم :< چرا کثافت؟ چرا این کارو کردی؟ اون دختر بی گناه بخاطر تو به این حال و روز افتاده >
اما پارسا بی احساس تر از اینها بود! خوشحال بود تا شرمنده!
با پوزخند به حال زار محراب خیره شده بود...
چند تا مشت دیگه به صورتش زدم که
افسر ها دستمو را کشیدن و منو از پارسا جدا کردن..
برگشتم تو ماشین و به سمت درمونگاه رفتم اما دیانا با نفس بریده گفت :< ب..برو..خ..ونه >
مهشاد :< دیانا حالت خوب نیست باید بری درمونگاه >
دیانا :< تح..مل..ندا..رم..بر..و...خو..نه >
مهشاد :< اما.. >
سرمو تکون دادم و گفتم :< مهشاد بزار ببریمش خونه اونجا پانسمان میکنیم زخماشو >
مهشاد :< باش حالا خونه اش کجا هست؟ >
محراب :< اعلام کردن دیانا تا 4 سال ممنوع التصویر شده برای همین خونه خیلی کمتر از قیمتش به فروش رفت نتونستم این ورا تو بالا شهر خونه بگیرم، طبقه بالای یه خونه ویلایی تو جنوب شهر رو خریدم، توی حسابش به اندازه ی کافی پول هست که تو این چند سال خرجش رو بده >
قیافه ی مهشاد و دیانا متعجب شده بود، واقعا هم عجیب بود یه روز یه همچین اتفاق غیرقابل پیش بینی بیوفته که اوضاع اینجوری زیر و رو بشه!
بالاخره بعد از چند دقیقه به خونه مورد نظر رسیدیم..
پارت 20
[ شروعی دیگر 🖤✨ ]
#محراب🎀
همون جا کنار دیوار سر خوردم و روی زمین نشستم،
مهشاد از بس گریه کرده بود چشماش پف کرده بود، حال منم دست کمی از اون نداشت.
دستی به موهای پریشونم کشیدم و آشفته ترش کردم...
به در اتاق دیانا خیره شدم... این دختر.. کسی که مثل خواهر نداشتم دوسش داشتم...چه زجری رو داشت تحمل میکرد؟!
با شنیدن اولین جیغ دیانا شدت گریه های مهشاد زیاد تر شد،
دستشو گرفتم و سرشو رو شونه ام گذاشتم،
چونه ام می لرزید و اشک های خودمم بی اختیار قطره قطره می ریختن..
بی رحمی بود...دیانا بی گناه بود!...
بالاخره صدای جیغ ها قطع شد، به مهشاد نگاه کردم و سریع به سمت دیانا رفتیم،
خدایا...این گل پژمرده همون دیانای دیروز بود؟.. همونی که همه برای گرفتن یه عکس باهاش خودشونو به آب و آتیش میزدن؟
دیانا رو بغلم گرفتم و بردم بیرون داخل ماشین گذاشتمش،
به مهشاد سپردم کنارش باشه و خودم رفتم داخل دادگاه،
همون لحظه پارسا رو آوردن که
برای اجرای حکم ببرنش...
به سمتش رفتم و مشتی به صورتش زدم،
پرتاب شد روی زمین که یقه اش رو گرفتم و داد کشیدم :< چرا کثافت؟ چرا این کارو کردی؟ اون دختر بی گناه بخاطر تو به این حال و روز افتاده >
اما پارسا بی احساس تر از اینها بود! خوشحال بود تا شرمنده!
با پوزخند به حال زار محراب خیره شده بود...
چند تا مشت دیگه به صورتش زدم که
افسر ها دستمو را کشیدن و منو از پارسا جدا کردن..
برگشتم تو ماشین و به سمت درمونگاه رفتم اما دیانا با نفس بریده گفت :< ب..برو..خ..ونه >
مهشاد :< دیانا حالت خوب نیست باید بری درمونگاه >
دیانا :< تح..مل..ندا..رم..بر..و...خو..نه >
مهشاد :< اما.. >
سرمو تکون دادم و گفتم :< مهشاد بزار ببریمش خونه اونجا پانسمان میکنیم زخماشو >
مهشاد :< باش حالا خونه اش کجا هست؟ >
محراب :< اعلام کردن دیانا تا 4 سال ممنوع التصویر شده برای همین خونه خیلی کمتر از قیمتش به فروش رفت نتونستم این ورا تو بالا شهر خونه بگیرم، طبقه بالای یه خونه ویلایی تو جنوب شهر رو خریدم، توی حسابش به اندازه ی کافی پول هست که تو این چند سال خرجش رو بده >
قیافه ی مهشاد و دیانا متعجب شده بود، واقعا هم عجیب بود یه روز یه همچین اتفاق غیرقابل پیش بینی بیوفته که اوضاع اینجوری زیر و رو بشه!
بالاخره بعد از چند دقیقه به خونه مورد نظر رسیدیم..
۱۲.۹k
۲۳ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.