ازدواج اجباری
ازدواج اجباری
part: ¹⁵
قبل از هرچیزی بگم معذرت میخوام بخاطر اینکه بد قولی کردم
اما هنوز نیومده مدرسمون قراره امتحان بگیره.. تازه هر جلسه پرسش سر کلاسی هم هست... اصلا نگم براتون که این اخر هفته ام خیلی بد بووود
خوب بریم برای ادامه فیک...
بالاخره به قسمت خلوت مهمونی رفتن که اِما از هپروت بیرون اومد
الان باید چی میگفتن؟
با صدای کوک یک خورده دست پاچه شد..
_ برو و سوار ماشین شو..
+ نمیخوام!
_(یه ابروشو بالا انداخت) چیزی گفتی؟
+مهمونی هنوز تموم نشده
_ برو و سوار شو و صبر کن تا من بیام..
+من هیجا نمی....
_گفتن برو(داد)
خداروشکر که بخاطر صدای بلند موزیک و جمعیت زیاد مهمونی و همهمه کسی صدای بلند و فریاد کوک رو نشنید اما خب حداقل چند نفر که اون اطراف بودن با تعجب بهشون زل زده بودن و زیر لب باهم پچ پچ میکردن...
+جونگکوک دارن نگاهمون میکنن! داد نزن
حالا اِما هم دیگه عصبانی شده بود
چرا اون لعنتی جوری رفتار میکرد که انگار نه انگار چند دقیقه پیش همو بوسیدن؟...
_ پس به حرفم گوش بده
کوک با صدایی که به سختی کنترل میشد گفت و اما سعی کرد دیگه چیزی نگه و با نگاهی نامطمئن رفت و سوار ماشین شد..
.
.
.
.
.
.
دقیقا نزدیک چهل دقیقه شده بود..
چرا کوک نمیومد.؟
از طرفی هم میترسید بره داخل و با اتفاق بدی رو به رو بشه ولی... بهتر از بی خبری بود
بالاخره از ماشین خارج شد و به سمت در ورودی عمارت رفت که خدمتکار ها درو براش باز کردن...
وارد سالن شد و هرچی که نگاه میکرد کوک رو ندید
نگاهش به میا و تهیونگی خورد که با عجله و نگرانی و ترس مشهودی به سمتش میومد
میا: اِماااا
تهیونگ: امااا زود باش برو و طبقه بالا
+چی ش...
تهیونگ: فقط برو جونگکوک داره کاری میکنه که مطمئنن ازش پشیمون میشه
نگاه کنجکاوش حالا نگران و ترسیده بود.. کاری که ازش پشیمون بشه؟ با شرعت به طبقه بالا رفت که داد و فریاد های اشنایی به گوشش خورد..
داشت خواب میدید؟..
اون جونگکوک بود؟
اون جونگکوک بود که روی کای نشسته بود و داشت اون رو تا سرحد مرگ کتک میزد...
پارت بعد شرایط نداره کیوتا✨🫶
واسه امتحانم دعا کنین
مرسییی❤️🩹
part: ¹⁵
قبل از هرچیزی بگم معذرت میخوام بخاطر اینکه بد قولی کردم
اما هنوز نیومده مدرسمون قراره امتحان بگیره.. تازه هر جلسه پرسش سر کلاسی هم هست... اصلا نگم براتون که این اخر هفته ام خیلی بد بووود
خوب بریم برای ادامه فیک...
بالاخره به قسمت خلوت مهمونی رفتن که اِما از هپروت بیرون اومد
الان باید چی میگفتن؟
با صدای کوک یک خورده دست پاچه شد..
_ برو و سوار ماشین شو..
+ نمیخوام!
_(یه ابروشو بالا انداخت) چیزی گفتی؟
+مهمونی هنوز تموم نشده
_ برو و سوار شو و صبر کن تا من بیام..
+من هیجا نمی....
_گفتن برو(داد)
خداروشکر که بخاطر صدای بلند موزیک و جمعیت زیاد مهمونی و همهمه کسی صدای بلند و فریاد کوک رو نشنید اما خب حداقل چند نفر که اون اطراف بودن با تعجب بهشون زل زده بودن و زیر لب باهم پچ پچ میکردن...
+جونگکوک دارن نگاهمون میکنن! داد نزن
حالا اِما هم دیگه عصبانی شده بود
چرا اون لعنتی جوری رفتار میکرد که انگار نه انگار چند دقیقه پیش همو بوسیدن؟...
_ پس به حرفم گوش بده
کوک با صدایی که به سختی کنترل میشد گفت و اما سعی کرد دیگه چیزی نگه و با نگاهی نامطمئن رفت و سوار ماشین شد..
.
.
.
.
.
.
دقیقا نزدیک چهل دقیقه شده بود..
چرا کوک نمیومد.؟
از طرفی هم میترسید بره داخل و با اتفاق بدی رو به رو بشه ولی... بهتر از بی خبری بود
بالاخره از ماشین خارج شد و به سمت در ورودی عمارت رفت که خدمتکار ها درو براش باز کردن...
وارد سالن شد و هرچی که نگاه میکرد کوک رو ندید
نگاهش به میا و تهیونگی خورد که با عجله و نگرانی و ترس مشهودی به سمتش میومد
میا: اِماااا
تهیونگ: امااا زود باش برو و طبقه بالا
+چی ش...
تهیونگ: فقط برو جونگکوک داره کاری میکنه که مطمئنن ازش پشیمون میشه
نگاه کنجکاوش حالا نگران و ترسیده بود.. کاری که ازش پشیمون بشه؟ با شرعت به طبقه بالا رفت که داد و فریاد های اشنایی به گوشش خورد..
داشت خواب میدید؟..
اون جونگکوک بود؟
اون جونگکوک بود که روی کای نشسته بود و داشت اون رو تا سرحد مرگ کتک میزد...
پارت بعد شرایط نداره کیوتا✨🫶
واسه امتحانم دعا کنین
مرسییی❤️🩹
۱۸.۸k
۰۶ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.