Between ashes and light

⏤͟͟͞͞▣ Between ashes and light ⏤͟͟͞͞▣
part ۱۲


صدای نام او، مثل رعد، در راهروهای مدرسه پیچید.
باکوگو، که در دفتر مشغول بحث با معلمان بود، ناگهان ساکت شد.
قلبش از تپش ایستاد.
بدون حتی لحظه‌ای تأمل، دوید.

وقتی رسید، جمعیت را کنار زد.
چهره‌ی آشنا، زخم‌خورده، با موهایی آشفته و لب‌هایی نیمه‌جان مقابلش بود.

نه... نه دوباره...
باکوگو زانو زد و دستانش لرزیدند.

با فریادی که از عمق جانش می‌آمد، گفت:
آمبولانس! سریع‌تر!

در حالی که در آغوشش گرفته بود، نفس‌های میدوریا آرام‌تر و آرام‌تر می‌شد.
دست‌هایش سرد می‌شدند.

باکوگو سرش را پایین آورد، پیشانی‌اش را روی پیشانی او گذاشت.
با صدایی لرزان گفت:
بمون... احمق کوچولو. اگه بری... من دیگه نمی‌جنگم.....

صدای دستگاه‌های بیمارستان بعداً جای آن فریادها را گرفت.
اما برای باکوگو، هر ثانیه‌ی نفس کشیدن میدوریا، خودش یک معجزه بود.

بفرمایید، ولی حمایتا کمه هااااا🤡🌈🌈🌈🌈💔💔💔
دیدگاه ها (۱۰)

⏤͟͟͞͞▣ Between ashes and light ⏤͟͟͞͞▣part ۱۳بود.چشمانش سرخ...

⏤͟͟͞͞▣ Between ashes and light ⏤͟͟͞͞▣part ۱۴چشمانش را بست....

⏤͟͟͞͞▣ Between ashes and light ⏤͟͟͞͞▣part ۱۱و بعد، پیش از ...

بخدا اگه همین الان فالوش نکنی شب با چاقو میام بالا سرت فهمید...

⏤͟͟͞͞▣ Between ashes and light ⏤͟͟͞͞▣part ۹صدای فریادی بلن...

⏤͟͟͞͞▣ Between ashes and light ⏤͟͟͞͞▣part ۴بعد، با صدایی ک...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط