پارت67
#پارت67
شکه زده بهش نگاه کردم.
حامد که دید من دنبالش نمیام سرجاش ایستاد
و به عقب برگشت و با تعجب بهم نگاه کرد و گفت:
وا!...بیا دیگه!...چرا نمیای؟!
من من کنان گفتم:تو...تو...واقعا فکر میکنی
شونه ایی بالا انداخت:من با حسام رابطه ای دارم و یا باهاش دوستم؟!
نمیدونم؛ به هرحال رابطه هایی که با بقیه داری
به من مربوط نیست ما فقط باهم دوستیم مگه نه؟
سعی کردم خونسردی خودمو حفظ کنم
یه نفس عمیق کشیدم و همونجور که به راهم ادامه میدادم گفتم:
آره دیگه ما باهم دوستیم!...
بقیه راه دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد.
میترسیدم حرف بزنم و مطمئن بودم
اگه یکم دیگه حرف میزدم بغضم میشکست.
باورم نمیشه که حامد هیچ حسی به من نداشته باشه.
باورم نمیشه که اصلا من و دوست نداره
و به چشم یه دوست عادی میبینه!...
این برام اصلا قابل درک نبود!...
این اصلا برام قابل درک نبود.
رسیدیم جلوی در خونه خونه حامد روبروم ایستاد
خب کاری باری نداری؟
آب دهنمو قورت دادم و باهزار زحمت برای مبارزه
با بغضم گفتم:نه!...خدانگهدار.
و بی توجه بهش کلید و از تو کیفم در آوردم و درخونه رو باز کردم
و رفتم داخل.خداروشکر هیچکس خونه نبود
انگار همه رفته بودند بیرون.این خیلی
خوب بود.
یک راست به سمت اتاق رفتم و دراتاق و باز کردم و داخل شدم و درو بستم.
از تو کمد لباسهای راحتیمو در آوردم و عوض کردم
و بعد از عوض کردن لباسهام از اتاق بیرون اومدم
و به دستشویی رفتم و آبی به دست و صورتم زدم.
رفتم تو آشپزخونه و از توی یخچال پارچ آب و در آوردم
یه لیوان آب خوردم.و بعد از خوردن آب نگاهی
به داخل یخچال انداختم و یه بیسکوئیت
از جلدش در آوردم و خوردم.از آشپزخونه بیرون اومدم
و رفتم تو اتاقم.گوشه ی اتاقم نشستم و به حرف حامد فکر کردم.
یعنی اون واقعا من و مثل دوستش میبینه؟!
یه نفس عمیق کشیدم و گفتم:آره دیگه.
اون فقط من و مثل دوستش دوست داره نه چیزی بیشتر نه چیزی کمتر!...
به حرفهای خودم یه پوزخند زدم سرمو گذاشتم
روی زانوم.کم کم داشت خوابم میرفت که با صدای
تق تقی که از بیرون میومد با ترس از جام بلند شدم.
رفتم تو هال هیچکس نبود به آشپزخونه رفتم
هیچکس نبود به اتاق مامان و بابا هم نگاه کردم هیچکس نبود.
حموم و دستشویی رو هم چک کردم بازهم خبری از کسی نبود.
فقط حیاط مونده بود آروم رفتم سمت حیاط
و با دیدن نگین و یاشار که گوشه ی حیاط ایستاده بودند
و به من نگاه میکردند با چشمهای گردشده گفتم:
شماها اینجا چیکار میکنین؟مگه شمام با بقیه نرفتید بیرون؟
یاشار پوزخندی زد و گفت:نه عزیز دلم ما اومدیم که تو تنها نباشی!...
اخمامو توهم کشیدم و گفتم:یعنی چی ؟
چی داری میگی؟حالت خوبه؟
نگین گفت:معلومه که خوبه از این بهترم نمیشه
آب دهنمو قورت دادم و بی توجه بهشون رفتم
تو اتاق.این دوتا با من لجن هیچوقت خوبی منو نمیخوان
الان اومدن خونه که من تنها نباشم؟رفتم
تو خونه و دروبستم.یه بالشت گذاشتم روی زمین
و دراز کشیدم چشمام کم کم داشت روهم میرفت که یهو...
شکه زده بهش نگاه کردم.
حامد که دید من دنبالش نمیام سرجاش ایستاد
و به عقب برگشت و با تعجب بهم نگاه کرد و گفت:
وا!...بیا دیگه!...چرا نمیای؟!
من من کنان گفتم:تو...تو...واقعا فکر میکنی
شونه ایی بالا انداخت:من با حسام رابطه ای دارم و یا باهاش دوستم؟!
نمیدونم؛ به هرحال رابطه هایی که با بقیه داری
به من مربوط نیست ما فقط باهم دوستیم مگه نه؟
سعی کردم خونسردی خودمو حفظ کنم
یه نفس عمیق کشیدم و همونجور که به راهم ادامه میدادم گفتم:
آره دیگه ما باهم دوستیم!...
بقیه راه دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد.
میترسیدم حرف بزنم و مطمئن بودم
اگه یکم دیگه حرف میزدم بغضم میشکست.
باورم نمیشه که حامد هیچ حسی به من نداشته باشه.
باورم نمیشه که اصلا من و دوست نداره
و به چشم یه دوست عادی میبینه!...
این برام اصلا قابل درک نبود!...
این اصلا برام قابل درک نبود.
رسیدیم جلوی در خونه خونه حامد روبروم ایستاد
خب کاری باری نداری؟
آب دهنمو قورت دادم و باهزار زحمت برای مبارزه
با بغضم گفتم:نه!...خدانگهدار.
و بی توجه بهش کلید و از تو کیفم در آوردم و درخونه رو باز کردم
و رفتم داخل.خداروشکر هیچکس خونه نبود
انگار همه رفته بودند بیرون.این خیلی
خوب بود.
یک راست به سمت اتاق رفتم و دراتاق و باز کردم و داخل شدم و درو بستم.
از تو کمد لباسهای راحتیمو در آوردم و عوض کردم
و بعد از عوض کردن لباسهام از اتاق بیرون اومدم
و به دستشویی رفتم و آبی به دست و صورتم زدم.
رفتم تو آشپزخونه و از توی یخچال پارچ آب و در آوردم
یه لیوان آب خوردم.و بعد از خوردن آب نگاهی
به داخل یخچال انداختم و یه بیسکوئیت
از جلدش در آوردم و خوردم.از آشپزخونه بیرون اومدم
و رفتم تو اتاقم.گوشه ی اتاقم نشستم و به حرف حامد فکر کردم.
یعنی اون واقعا من و مثل دوستش میبینه؟!
یه نفس عمیق کشیدم و گفتم:آره دیگه.
اون فقط من و مثل دوستش دوست داره نه چیزی بیشتر نه چیزی کمتر!...
به حرفهای خودم یه پوزخند زدم سرمو گذاشتم
روی زانوم.کم کم داشت خوابم میرفت که با صدای
تق تقی که از بیرون میومد با ترس از جام بلند شدم.
رفتم تو هال هیچکس نبود به آشپزخونه رفتم
هیچکس نبود به اتاق مامان و بابا هم نگاه کردم هیچکس نبود.
حموم و دستشویی رو هم چک کردم بازهم خبری از کسی نبود.
فقط حیاط مونده بود آروم رفتم سمت حیاط
و با دیدن نگین و یاشار که گوشه ی حیاط ایستاده بودند
و به من نگاه میکردند با چشمهای گردشده گفتم:
شماها اینجا چیکار میکنین؟مگه شمام با بقیه نرفتید بیرون؟
یاشار پوزخندی زد و گفت:نه عزیز دلم ما اومدیم که تو تنها نباشی!...
اخمامو توهم کشیدم و گفتم:یعنی چی ؟
چی داری میگی؟حالت خوبه؟
نگین گفت:معلومه که خوبه از این بهترم نمیشه
آب دهنمو قورت دادم و بی توجه بهشون رفتم
تو اتاق.این دوتا با من لجن هیچوقت خوبی منو نمیخوان
الان اومدن خونه که من تنها نباشم؟رفتم
تو خونه و دروبستم.یه بالشت گذاشتم روی زمین
و دراز کشیدم چشمام کم کم داشت روهم میرفت که یهو...
۳.۲k
۳۰ فروردین ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.