پارت68
#پارت68
چشمام داشت کم کم گرم میشد که یهو در اتاق باز شد
با ترس ازجام بلند شدم و شوکه زده به دراتاق نگاه کردم
با دیدن یاشار آب دهنمو قورت دادم و گفتم:
اینجا چیکار میکنی؟!برو بیرون ببینم!...
همینجوری که کم کم بهم نزدیک میشد گفت:
چرا عزیزم من که کاریت ندارم اومدم فقط دوستانه باهم حرف بزنیم بده؟!...
بده رو با یه لحن بد و کشداری گفت که چندشم شد
و صورتمو جمع کردم و یه نفس عمیق کشیدم و گفتم:
برو بیرون یاشار!...برو بیرون که حوصله ندارم!...برو بیرون میگم!...
همونطور که اون جلو میومد من عقب عقب میرفتم
تا جاییکه خوردم به دیوار روبروم ایستاد
و سرشو نزدیک آورد سرمو تا جایی که میشد عقب بردم
دیگه جایی نمونده بود و سرم چسبیده بود به دیوار،
نفسهای گرمش تو صورتم میخورد. طوریکه حالم
داشت بهم میخورد و بزور جلوی خودمو گرفته بودم که عق نزنم.
دستم رو گذاشتم روی سینه اش و خواستم
به عقب هولش بدم که دیدم از جاش تکون نخورد.
عصبانی گفتم:یاشار برو کنار!...برو کنار نزار بد بشه!...برو کنار که بد میبینی!...
این دفعه ساکت نمیمونم!...این دفعه نمیزارم که دیگه حقم ضایع بشه!...
اینو مطمئن باش.ایندفعه اگه ازت خطایی سر بزنه
نابودت میکنم اینو مططمئن باش.
یه خنده ی خبیثی زد و گفت:یعنی من میترسم؟
برو به عالم و آدم بگو من نمیترسم!... این دفعه فقط خودتو میخوام فهمیدی؟!
نمیدونستم باید چیکار کنم.نمیخواستم ترسمو بهش نشون بدم
و واقعا گیج شده بودم و هیچ کاری از دستم برنمیومد.
تو همین فکرا بودم که دستشو رو دورم حلقه کرد
و خودشو بهم چسبوند.سرمو عقب بردم و گفتم:یاشار برو کنار!...برو کنار!...
میخواست ببوستم که در اتاق با شدت باز شد.
با تعجب سرمو برگردوندم و به پشت سرم نگاه کردم
که با دیدن حسام ناخودآگاه لبخندی روی لبهام اومد،
اما با فکر اینکه حسام هم میتونه با یاشار همون
کار قبلی رو انجام بدند تنم لرزید و لبخند روی لبم ماسید.
یاشار و کنار زدم و میخواستم از در اتاق برم بیرون
که با صدای حسام سرجام متوقف شدم با دادی که زد با ترس تو خودم مچاله شدم.
داشتی چه غلطی میکردی پسره ی عوضی؟!
به چه حقی تنها اومدی اینجا؟مگه من بهت نگفتم
دیگه حق نزدیک شدن به مهسا رو نداری؟...
مگه من اینو بهت نگفتم چرا باز نمیفهمی؟...
بلایی به سرت میارم که مرغای آسمون به حالت گریه کنند.
بعدش بدون اینکه منتظر حرفی از جانب یاشار باشه
به سمتش حمله ای کرد و مشتی زد توی صورتش.
نگین با سروصدا هامون اومد توی اتاق و با تعجب
به یاشار و حسام نگاه کرد و بعدشم نگاهی به من انداخت،
و یه پوزخند زد و گفت: بازم دعوا اونم بخاطر تو؟!...
حسام و یاشار که مثل برادر بودن الان بخاطر تو دارن دعوا میکنن
واقعا جالبه!...بعدشم بدون هیچ حرفی از اتاق رفت بیرون.
از جام بلند شدم و رفتم سمت حسام و یاشار و سعی کردم
ازهم جداشون کنم اما انگار نه انگار یه مشت این میکوبید یه مشت اون.
الان اگه مامان اینا میومدن چه فکری میکردن.
چشمهامو بستم و با تمام وجودم شروع کردم به جیغ زدن.
با تمام توانم شروع کردم به جیغ زدن. انقدر
جیغ زدم که تمام گلوم میسوخت.
چشمهامو باز کردم و به حسام و یاشار نگاه کردم
که هردوشون داشتند با تعجب به من نگاه میکردند.
عصبی گفتم:تمومش کنید!...تمومش کنید این بچه بازی رو!...
هردو از اتاق من گمشید بیرون هر دعوایی میخواید
راه بندازید خارج از این خونه راه بندازید.
حق ندارید تو این خونه دعوایی راه بندازید.
گمشید بیرون!...گمشید بیرون!...
نمیخوام ببینمتون!...
هرچی سریعتر هم از خونه برید بیرون دیگه نمیخوام
هیچکدومتون رو ببینم!...فهمیدین؟!...
و بی توجه بهشون رومو برگردوندم و میخواستم
از اتاق برم بیرون که یهو برگشتم سمتشون
و انگشت اشاره ام رو جلوشون تکون دادم و گفتم:
تا من برمیگردم هردوتون از این خونه میرید بیرون!...
بیام ببینم اینجائیدخودتون میدونید!...
شوخی ام ندارم بیرون!...و بعدم بی توجه
به دوتاشون بی خیال از اتاق اومدم بیرون.
و رفتم دستشوئی در دستشوئی رو بستم
و جلوی روشویی ایستادم و شیر و باز کردم و دست و صورتمو شستم.
و آب سرد و باز کردم و روی صورتم ریختم.
حالم کمی بهتر شده بود سرمو بلند کردم
تو آئینه به خودم نگاه کردم و با خودم گفتم:
بسه دیگه خسته شدم!...خسته شدم!...
دیگه تحمل اینهمه درد و رنج و ندارم.باید تمومش کنم.
تمومش میکنم و نمیزارم دیگه کسی بهم زور بگه.تمومش میکنم!....
چشمام داشت کم کم گرم میشد که یهو در اتاق باز شد
با ترس ازجام بلند شدم و شوکه زده به دراتاق نگاه کردم
با دیدن یاشار آب دهنمو قورت دادم و گفتم:
اینجا چیکار میکنی؟!برو بیرون ببینم!...
همینجوری که کم کم بهم نزدیک میشد گفت:
چرا عزیزم من که کاریت ندارم اومدم فقط دوستانه باهم حرف بزنیم بده؟!...
بده رو با یه لحن بد و کشداری گفت که چندشم شد
و صورتمو جمع کردم و یه نفس عمیق کشیدم و گفتم:
برو بیرون یاشار!...برو بیرون که حوصله ندارم!...برو بیرون میگم!...
همونطور که اون جلو میومد من عقب عقب میرفتم
تا جاییکه خوردم به دیوار روبروم ایستاد
و سرشو نزدیک آورد سرمو تا جایی که میشد عقب بردم
دیگه جایی نمونده بود و سرم چسبیده بود به دیوار،
نفسهای گرمش تو صورتم میخورد. طوریکه حالم
داشت بهم میخورد و بزور جلوی خودمو گرفته بودم که عق نزنم.
دستم رو گذاشتم روی سینه اش و خواستم
به عقب هولش بدم که دیدم از جاش تکون نخورد.
عصبانی گفتم:یاشار برو کنار!...برو کنار نزار بد بشه!...برو کنار که بد میبینی!...
این دفعه ساکت نمیمونم!...این دفعه نمیزارم که دیگه حقم ضایع بشه!...
اینو مطمئن باش.ایندفعه اگه ازت خطایی سر بزنه
نابودت میکنم اینو مططمئن باش.
یه خنده ی خبیثی زد و گفت:یعنی من میترسم؟
برو به عالم و آدم بگو من نمیترسم!... این دفعه فقط خودتو میخوام فهمیدی؟!
نمیدونستم باید چیکار کنم.نمیخواستم ترسمو بهش نشون بدم
و واقعا گیج شده بودم و هیچ کاری از دستم برنمیومد.
تو همین فکرا بودم که دستشو رو دورم حلقه کرد
و خودشو بهم چسبوند.سرمو عقب بردم و گفتم:یاشار برو کنار!...برو کنار!...
میخواست ببوستم که در اتاق با شدت باز شد.
با تعجب سرمو برگردوندم و به پشت سرم نگاه کردم
که با دیدن حسام ناخودآگاه لبخندی روی لبهام اومد،
اما با فکر اینکه حسام هم میتونه با یاشار همون
کار قبلی رو انجام بدند تنم لرزید و لبخند روی لبم ماسید.
یاشار و کنار زدم و میخواستم از در اتاق برم بیرون
که با صدای حسام سرجام متوقف شدم با دادی که زد با ترس تو خودم مچاله شدم.
داشتی چه غلطی میکردی پسره ی عوضی؟!
به چه حقی تنها اومدی اینجا؟مگه من بهت نگفتم
دیگه حق نزدیک شدن به مهسا رو نداری؟...
مگه من اینو بهت نگفتم چرا باز نمیفهمی؟...
بلایی به سرت میارم که مرغای آسمون به حالت گریه کنند.
بعدش بدون اینکه منتظر حرفی از جانب یاشار باشه
به سمتش حمله ای کرد و مشتی زد توی صورتش.
نگین با سروصدا هامون اومد توی اتاق و با تعجب
به یاشار و حسام نگاه کرد و بعدشم نگاهی به من انداخت،
و یه پوزخند زد و گفت: بازم دعوا اونم بخاطر تو؟!...
حسام و یاشار که مثل برادر بودن الان بخاطر تو دارن دعوا میکنن
واقعا جالبه!...بعدشم بدون هیچ حرفی از اتاق رفت بیرون.
از جام بلند شدم و رفتم سمت حسام و یاشار و سعی کردم
ازهم جداشون کنم اما انگار نه انگار یه مشت این میکوبید یه مشت اون.
الان اگه مامان اینا میومدن چه فکری میکردن.
چشمهامو بستم و با تمام وجودم شروع کردم به جیغ زدن.
با تمام توانم شروع کردم به جیغ زدن. انقدر
جیغ زدم که تمام گلوم میسوخت.
چشمهامو باز کردم و به حسام و یاشار نگاه کردم
که هردوشون داشتند با تعجب به من نگاه میکردند.
عصبی گفتم:تمومش کنید!...تمومش کنید این بچه بازی رو!...
هردو از اتاق من گمشید بیرون هر دعوایی میخواید
راه بندازید خارج از این خونه راه بندازید.
حق ندارید تو این خونه دعوایی راه بندازید.
گمشید بیرون!...گمشید بیرون!...
نمیخوام ببینمتون!...
هرچی سریعتر هم از خونه برید بیرون دیگه نمیخوام
هیچکدومتون رو ببینم!...فهمیدین؟!...
و بی توجه بهشون رومو برگردوندم و میخواستم
از اتاق برم بیرون که یهو برگشتم سمتشون
و انگشت اشاره ام رو جلوشون تکون دادم و گفتم:
تا من برمیگردم هردوتون از این خونه میرید بیرون!...
بیام ببینم اینجائیدخودتون میدونید!...
شوخی ام ندارم بیرون!...و بعدم بی توجه
به دوتاشون بی خیال از اتاق اومدم بیرون.
و رفتم دستشوئی در دستشوئی رو بستم
و جلوی روشویی ایستادم و شیر و باز کردم و دست و صورتمو شستم.
و آب سرد و باز کردم و روی صورتم ریختم.
حالم کمی بهتر شده بود سرمو بلند کردم
تو آئینه به خودم نگاه کردم و با خودم گفتم:
بسه دیگه خسته شدم!...خسته شدم!...
دیگه تحمل اینهمه درد و رنج و ندارم.باید تمومش کنم.
تمومش میکنم و نمیزارم دیگه کسی بهم زور بگه.تمومش میکنم!....
۵.۴k
۳۰ فروردین ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.