پارت69
#پارت69
صورتمو خشک کردم و از دستشوئی اومدم بیرون،
در دستشوئی رو بستم.یه نگاه تو هال انداختم هیچکس نبود.
به سمت اتاقم رفتم خداروشکر اونجام نبودن معلوم بود رفتن.
در اتاقمو بستم و روی زمین دراز کشیدم
و سرمو گذاشتم رو بالشت و به اتفاق چند دقیقه پیش فکر کردم.
یعنی اگه واقعا حسام نمیومد چه اتفاقی میفتاد؟...
یعنی بازم اتفاق شوم چند سال پیش میفتاد؟...
نمیدونم!...نمیدونم واقعا دیگه مغزم داره ازکار میفته.
داشتم از سردرد میمردم،سعی کردم چشمامو روهم بزارم و بخوابم؛
که بعد از چند لحظه موفق شدم و خوابم برد.
(حامد)*
وسایلو تو دستم جابجا کردم و به سمت خونه رفتم.
جلوی خونمون از توی جیبم کلیدمو در آوردم
که همزمان در خونه ی مهسا اینا باز شد و دوتا پسرخاله های
مهسا یکی اون حسام بیشعور اونیکیم اسمش
فکر کنم یاشار بود از خونه بیرون اومدند
هردوتاشونم صورتشون خونی بود.با چشمهای
گرد شده بهشون نگاه کردم،اون دختره ی سمج هم باهاشون بود.نمیدونم اسمش چی بود.
یعنی چیشده؟!...چه اتفاقی واسه مهسا افتاده؟!...
حسام سرشو بالا آورد
و بهم نگاه کرد چشمهاشو ریز کرد و یه پوزخند زد و گفت:
تو بازم هستی؟همه جا هستی تو کلا؟!
بعدش بی توجه به من هم راه افتاد سرکوچه.
اصلا این پسره چش بود حالش خوبه؟
کلا انگار این پسره مخش جابجا شده حرفای بی ربط میزد.
بی توجه به نگاه اون دونفر درو باز کردم و رفتم داخل.
رفتم تو خونه،وسطای حیاط بودم که گوشیم زنگ خورد،
نایلون هارو گذاشتم روی زمین و گوشیمو از تو کیفم در آوردم.
با دیدن اسم شقایق کلافه پوفی کشیدم و گوشیمو خاموش کردم.
پرتش کردم تو جیبم و نایلون ها رو از روی زمین برداشتم و رفتم توی خونه .
نه مامان خونه بود نه بابا.وسایل رو اپن آشپزخونه گذاشتم
و رفتم توی اتاقم.از تو قفسه کتابخونه ام یه کتاب فرانسوی در آوردم
و یه گوشه نشستم و مشغول مطالعه شدم.
انقدر توی بهر کتاب بودم که تلفن خونه زنگ خورد.
ازجام بلند شدم و رفتم تو هال تلفنو جواب دادم:
حامد:الو
حامد:الو؟
چند دقیقه ای صدا نیمد.بعد از اون صدای یه دختر و شنیدم:حامد!...
با شنیدن صدای شقایق چشمام گرد شد با تعجب گفتم:
تو شماره ی خونه ی منو از کجا میدونی؟
از کجا آوردی شماره ی خونمونو؟!
شقایق:آروم باش بابا!...آروم!...
منکه گفتم: همه چیزو درباره تو میدونم.
حالا هی گوشیتو خاموش کن معلومه که زنگ میزنم خونتون.
نالیدم: چی از جون من میخوای دختر؟دست از سرمن بردار.
دیوونم کردی.گوشیمو خاموش میکنم زنگ میزنی خونمون؟!...
اگه به جای من مامانم جواب میداد چیکار میکردی؟
شقایق : برو بابا!...مامانت؟مهم نیست با اونم خوش و بش میکردم!...
اشکال نداره که!...با حرص گوشی رو قطع کردم و رفتم تو اتاقم و مشغول ادامه مطالعه ام شدم.
هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که بازم صدای زنگ در خونه اومد.
بی توجه بهش سعی کردم دوباره مشغول کتاب خوندن شم،
که دوباره تلفن خونه زنگ خورد.بازم بی توجه موندم
این اتفاق چند بار انجام شد، آخرسر عصبی ازجام بلندشدم
و رفتم سمت تلفن خونه،با عصبانیت گوشی رو برداشتم
حامد: بابا دخترخوب زنگ نزن!...بسه!...
خستم کردی!...دیگه زنگ نزن!...
چند دقیقه ای هیچ صدایی نمیومد با عصبانیت گفتم:
حامد: الو؟چرا جواب نمیدی؟ چرا حرف نمیزنی؟
بابا:حامد پسرم چیشده؟ با شنیدن صدای بابام شوکه زده به تلفن تو دستم نگاه کردم.
هیچی بابا یه مزاحم تلفنی بود چندبار زنگ زد قاطی کردم. ببخشید فکر کردم اونه!...
بابا خنده ای کردو گفت :احیانا اون مزاحم دختر نبود؟
صورتمو خشک کردم و از دستشوئی اومدم بیرون،
در دستشوئی رو بستم.یه نگاه تو هال انداختم هیچکس نبود.
به سمت اتاقم رفتم خداروشکر اونجام نبودن معلوم بود رفتن.
در اتاقمو بستم و روی زمین دراز کشیدم
و سرمو گذاشتم رو بالشت و به اتفاق چند دقیقه پیش فکر کردم.
یعنی اگه واقعا حسام نمیومد چه اتفاقی میفتاد؟...
یعنی بازم اتفاق شوم چند سال پیش میفتاد؟...
نمیدونم!...نمیدونم واقعا دیگه مغزم داره ازکار میفته.
داشتم از سردرد میمردم،سعی کردم چشمامو روهم بزارم و بخوابم؛
که بعد از چند لحظه موفق شدم و خوابم برد.
(حامد)*
وسایلو تو دستم جابجا کردم و به سمت خونه رفتم.
جلوی خونمون از توی جیبم کلیدمو در آوردم
که همزمان در خونه ی مهسا اینا باز شد و دوتا پسرخاله های
مهسا یکی اون حسام بیشعور اونیکیم اسمش
فکر کنم یاشار بود از خونه بیرون اومدند
هردوتاشونم صورتشون خونی بود.با چشمهای
گرد شده بهشون نگاه کردم،اون دختره ی سمج هم باهاشون بود.نمیدونم اسمش چی بود.
یعنی چیشده؟!...چه اتفاقی واسه مهسا افتاده؟!...
حسام سرشو بالا آورد
و بهم نگاه کرد چشمهاشو ریز کرد و یه پوزخند زد و گفت:
تو بازم هستی؟همه جا هستی تو کلا؟!
بعدش بی توجه به من هم راه افتاد سرکوچه.
اصلا این پسره چش بود حالش خوبه؟
کلا انگار این پسره مخش جابجا شده حرفای بی ربط میزد.
بی توجه به نگاه اون دونفر درو باز کردم و رفتم داخل.
رفتم تو خونه،وسطای حیاط بودم که گوشیم زنگ خورد،
نایلون هارو گذاشتم روی زمین و گوشیمو از تو کیفم در آوردم.
با دیدن اسم شقایق کلافه پوفی کشیدم و گوشیمو خاموش کردم.
پرتش کردم تو جیبم و نایلون ها رو از روی زمین برداشتم و رفتم توی خونه .
نه مامان خونه بود نه بابا.وسایل رو اپن آشپزخونه گذاشتم
و رفتم توی اتاقم.از تو قفسه کتابخونه ام یه کتاب فرانسوی در آوردم
و یه گوشه نشستم و مشغول مطالعه شدم.
انقدر توی بهر کتاب بودم که تلفن خونه زنگ خورد.
ازجام بلند شدم و رفتم تو هال تلفنو جواب دادم:
حامد:الو
حامد:الو؟
چند دقیقه ای صدا نیمد.بعد از اون صدای یه دختر و شنیدم:حامد!...
با شنیدن صدای شقایق چشمام گرد شد با تعجب گفتم:
تو شماره ی خونه ی منو از کجا میدونی؟
از کجا آوردی شماره ی خونمونو؟!
شقایق:آروم باش بابا!...آروم!...
منکه گفتم: همه چیزو درباره تو میدونم.
حالا هی گوشیتو خاموش کن معلومه که زنگ میزنم خونتون.
نالیدم: چی از جون من میخوای دختر؟دست از سرمن بردار.
دیوونم کردی.گوشیمو خاموش میکنم زنگ میزنی خونمون؟!...
اگه به جای من مامانم جواب میداد چیکار میکردی؟
شقایق : برو بابا!...مامانت؟مهم نیست با اونم خوش و بش میکردم!...
اشکال نداره که!...با حرص گوشی رو قطع کردم و رفتم تو اتاقم و مشغول ادامه مطالعه ام شدم.
هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که بازم صدای زنگ در خونه اومد.
بی توجه بهش سعی کردم دوباره مشغول کتاب خوندن شم،
که دوباره تلفن خونه زنگ خورد.بازم بی توجه موندم
این اتفاق چند بار انجام شد، آخرسر عصبی ازجام بلندشدم
و رفتم سمت تلفن خونه،با عصبانیت گوشی رو برداشتم
حامد: بابا دخترخوب زنگ نزن!...بسه!...
خستم کردی!...دیگه زنگ نزن!...
چند دقیقه ای هیچ صدایی نمیومد با عصبانیت گفتم:
حامد: الو؟چرا جواب نمیدی؟ چرا حرف نمیزنی؟
بابا:حامد پسرم چیشده؟ با شنیدن صدای بابام شوکه زده به تلفن تو دستم نگاه کردم.
هیچی بابا یه مزاحم تلفنی بود چندبار زنگ زد قاطی کردم. ببخشید فکر کردم اونه!...
بابا خنده ای کردو گفت :احیانا اون مزاحم دختر نبود؟
۱۳.۹k
۳۰ فروردین ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.