مینی رمان
#مینی_رمان
#روح_گمشده
#BTS
#part:۹
وندی:به اواسط جنگل رسیدم...به اطراف نگاه میکردم....اینجا هزارتا غار داره من از کجا بدونم دقیقا کدومش؟...خدای من چیکار کنم الان...چرا گیر همچین بازی اوفتادم
چرا من؟دقیقا چرا؟اخرش میمیرم تا بفهمم...
رفتم جلوتر که احساس کردم زیر چیزی پا گذاشتم...تا نگاه کردم برگه ای بود...بلندش کردم و در کمال تعجب چیزی نوشته بود
" رنگ غار مشکیه "
متعجب به کاغذ خیره شده بودم...یعنی اون میدونه الان اومدم؟ولی از کجا میدونه؟شنود داره مگه؟نکنه تعقیبم میکنه
به اطرافم نگاه کردم اما حتی پرنده هم پر نمیزد...
به راهم ادامه دادم که دوباره کاغذی رو دیدم....بلندش کردم و بازش کردم
" همینطور به راهت ادامه بده و بعد از ۱۰ متر ی تپه نسبتا بلند میبینی از اون برو بالا "
طبق گفتش عمل کردم و رفتم...بعد از چند متر راه رفتن ی تپه دیدم...فک کنم همونه...پس الان ۱۰ متر راه رفتم...اوکی برم بالا...
به هر بدبختی بود از تپه رفتم بالا...در کمال تعجب چیزی دیده نمیشد...ی زمین خالی که پوشیده از چمن بود...پس غار کجاست؟
یعنی ممکنه اشتباه اومدم؟ولی منکه به راهم ادامه دادم...یعنی ممکنه داره گولم میزنه؟من چطور بهش اعتماد کردم وقتی نمیشناسمش...الان علکی خودمو توی دردسر ميندازم....از همون اول نباید....
حرفم با دیدن کاغذی نصفه موند...دوباره؟
باز بلندش کردم و باز کردم..
" خیلی بهش نزدیک شدی...شاید فک کنی این فقط ی زمین خالیه...اما کاملا در اشتباهی...متاسفانه همه ی کتاب ها رو نخوندی تا درباره این غار بفهمی و فقط چیزی که توجهتو جلب کرد چیزی بود که گفتم...
اشکال نداره بهم گوش کن حالا....هر ۵ حواستو بزار و تمرکز کن اینجا خطرناکتر از چیزیه که فک میکنی...خطرناکتر از هر روحی که باهاش جنگیدی....هر انسانی که دیدی و هرجایی که رفتی...
مثلا تو الان رو تپه ای ایستادی که متشکل از هزاران روح عجیب غریبه...دقیقا مثل اونایی که تو این ۹ روز باهاشون جنگیدی...
باید مواظب باشی از شمشیرت استفاده نکنی و الا همشون میریزن بیرون...از تپه که بیای پایین...بین همین چمن ها چیزی نیست...اما یهو میبینی ی عالمه مار های سمی که تو جهان پیدا نمیشن بهت نزدیک میشن و هرلحظه ممکنه نیشت بزنن...
#روح_گمشده
#BTS
#part:۹
وندی:به اواسط جنگل رسیدم...به اطراف نگاه میکردم....اینجا هزارتا غار داره من از کجا بدونم دقیقا کدومش؟...خدای من چیکار کنم الان...چرا گیر همچین بازی اوفتادم
چرا من؟دقیقا چرا؟اخرش میمیرم تا بفهمم...
رفتم جلوتر که احساس کردم زیر چیزی پا گذاشتم...تا نگاه کردم برگه ای بود...بلندش کردم و در کمال تعجب چیزی نوشته بود
" رنگ غار مشکیه "
متعجب به کاغذ خیره شده بودم...یعنی اون میدونه الان اومدم؟ولی از کجا میدونه؟شنود داره مگه؟نکنه تعقیبم میکنه
به اطرافم نگاه کردم اما حتی پرنده هم پر نمیزد...
به راهم ادامه دادم که دوباره کاغذی رو دیدم....بلندش کردم و بازش کردم
" همینطور به راهت ادامه بده و بعد از ۱۰ متر ی تپه نسبتا بلند میبینی از اون برو بالا "
طبق گفتش عمل کردم و رفتم...بعد از چند متر راه رفتن ی تپه دیدم...فک کنم همونه...پس الان ۱۰ متر راه رفتم...اوکی برم بالا...
به هر بدبختی بود از تپه رفتم بالا...در کمال تعجب چیزی دیده نمیشد...ی زمین خالی که پوشیده از چمن بود...پس غار کجاست؟
یعنی ممکنه اشتباه اومدم؟ولی منکه به راهم ادامه دادم...یعنی ممکنه داره گولم میزنه؟من چطور بهش اعتماد کردم وقتی نمیشناسمش...الان علکی خودمو توی دردسر ميندازم....از همون اول نباید....
حرفم با دیدن کاغذی نصفه موند...دوباره؟
باز بلندش کردم و باز کردم..
" خیلی بهش نزدیک شدی...شاید فک کنی این فقط ی زمین خالیه...اما کاملا در اشتباهی...متاسفانه همه ی کتاب ها رو نخوندی تا درباره این غار بفهمی و فقط چیزی که توجهتو جلب کرد چیزی بود که گفتم...
اشکال نداره بهم گوش کن حالا....هر ۵ حواستو بزار و تمرکز کن اینجا خطرناکتر از چیزیه که فک میکنی...خطرناکتر از هر روحی که باهاش جنگیدی....هر انسانی که دیدی و هرجایی که رفتی...
مثلا تو الان رو تپه ای ایستادی که متشکل از هزاران روح عجیب غریبه...دقیقا مثل اونایی که تو این ۹ روز باهاشون جنگیدی...
باید مواظب باشی از شمشیرت استفاده نکنی و الا همشون میریزن بیرون...از تپه که بیای پایین...بین همین چمن ها چیزی نیست...اما یهو میبینی ی عالمه مار های سمی که تو جهان پیدا نمیشن بهت نزدیک میشن و هرلحظه ممکنه نیشت بزنن...
۲.۹k
۱۶ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.