اینا فقط ۲ مورد از ۱۰۰ موردیه که اینجا هست...اینا اسونتری
اینا فقط ۲ مورد از ۱۰۰ موردیه که اینجا هست...اینا اسونترین و راحترینشونه...اگه بقیه رو بفهمی قول میدم همین الان برگردی خونت....اما نباید برگردی چون جونت در خطره و مطمئنم میتونی به غار برسی...
ببین غار نامرئیه و نمیتونی ببینیش و تا وقتیکه زنجیر کنار درخت رو محکم بالا نکشی این غار هیچگونه نمایان نمیشه...اما مواظب باش...اطراف اون زنجیر...مارها و میمون های وحشی و سمی قایم شده...بدون سر و صدا باید بری...و همینکه اون زنجیر رو بالا بکشی غار نمایان که شد دیگه هیچکدوم از اون موجودات نمیتونن بهت حمله کنن... رفتن داخل غار خودش ی مصیبت دیگست "
م...مار؟م..مار هست اینجا؟م...می..میمون؟خدایا چه گناهی کردم به این روز مبتلا شدم...
من باید اینجا رد بشم و به غار برسم و کتاب رو بردارم...این بهترین کار برای همه است...باید اون کتاب رو پیدا کنم و هرچی داخلش هست بخونم...اونوقت...میتونم خیلی قوی باشم و در برابر هیچ روحی شکست نخورم...اره این راه درستشه...
آروم آروم از تپه پایین اومدم...اولین قدمم رو با احتیاط رو چمن گذاشتم...از دور میتونستم زنجیر رو ببینم...امیدوارم چیزی درنیاد
با قدم های کوتاه و آروم به سمت زنجیر کنار درخت حرکت کردم...چیزی نموند بود بهش برسم که...که ص...صدای چیزی اومد....
اره...اون...اون صدای نیش ما...مار بود...آه....صدای قلبم رو نمیشنوم...قفسه سینم یاری ام نمیکنه...نمیتونم نفس بکشم...
مار هنوز حتی بهم نزدیک نشده...چرا اینقدر ازش میترسم؟یعنی تمام دیگه؟نمیتونم کاری کنم؟اینجا میمیرم؟روحمو اوباسوته میبره و من نمیتونم کاری کنم؟
ی لحظه چشامو بستم....همه سختی هایی که توی این ۹ روز کشیدم...همه ی کمک هایی که از شوگا گرفتم...همه ی کمک های اون نامه...همه از جلو چشمم مثل فیلم رد شد...
ببین غار نامرئیه و نمیتونی ببینیش و تا وقتیکه زنجیر کنار درخت رو محکم بالا نکشی این غار هیچگونه نمایان نمیشه...اما مواظب باش...اطراف اون زنجیر...مارها و میمون های وحشی و سمی قایم شده...بدون سر و صدا باید بری...و همینکه اون زنجیر رو بالا بکشی غار نمایان که شد دیگه هیچکدوم از اون موجودات نمیتونن بهت حمله کنن... رفتن داخل غار خودش ی مصیبت دیگست "
م...مار؟م..مار هست اینجا؟م...می..میمون؟خدایا چه گناهی کردم به این روز مبتلا شدم...
من باید اینجا رد بشم و به غار برسم و کتاب رو بردارم...این بهترین کار برای همه است...باید اون کتاب رو پیدا کنم و هرچی داخلش هست بخونم...اونوقت...میتونم خیلی قوی باشم و در برابر هیچ روحی شکست نخورم...اره این راه درستشه...
آروم آروم از تپه پایین اومدم...اولین قدمم رو با احتیاط رو چمن گذاشتم...از دور میتونستم زنجیر رو ببینم...امیدوارم چیزی درنیاد
با قدم های کوتاه و آروم به سمت زنجیر کنار درخت حرکت کردم...چیزی نموند بود بهش برسم که...که ص...صدای چیزی اومد....
اره...اون...اون صدای نیش ما...مار بود...آه....صدای قلبم رو نمیشنوم...قفسه سینم یاری ام نمیکنه...نمیتونم نفس بکشم...
مار هنوز حتی بهم نزدیک نشده...چرا اینقدر ازش میترسم؟یعنی تمام دیگه؟نمیتونم کاری کنم؟اینجا میمیرم؟روحمو اوباسوته میبره و من نمیتونم کاری کنم؟
ی لحظه چشامو بستم....همه سختی هایی که توی این ۹ روز کشیدم...همه ی کمک هایی که از شوگا گرفتم...همه ی کمک های اون نامه...همه از جلو چشمم مثل فیلم رد شد...
۵.۷k
۱۶ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.