part: 24
part: 24
عشق بی رنگ
ا.ت ویو
بعد از اینکه زنگ خورد با هانول رفتیم حیاط نشستیم روی صندلی.. داشتیم حرف میزدیم
که همون پسره که فک کنم اسمش سونگمین بود با چهار تا پسر دورش اومد نزدیکمون.. اولش فک کردم میخواد راجب درس ازمون سوال بپرسه ولی نه
سونگمین: ا.ت شی.. چرا نیومدی پیشم بشینی؟ دختر خوشگلی هستی.. خوش به حال دوس پسرت..
ا.ت: م.ممنونم.. ولی پیش هانول راحتر بودم..
گوک دو: دوس پسر داری؟
هانول: چیه؟ نکنه روش کراش زدی؟
گوک دو: شاید.. مشکلش چیه؟
مطمعنم کل کلاس روش کراش زدن انقد خوشگله..
ا.ت: بیخیال.. علاقه ای به قرار گذاشتن ندارم
مجبور بودم دروغ بگم تا دس از سرم بردارن
زنگ کلاس فیزیک خورد رفتیم سر کلاس کل مدت یه نگاه خیره ای رو روی خودم حس میکردم.. سرمو برگردوندم دیدم اون سونگمین داره یه جور بدی بهم نگاه میکنه
استرس وجودمو گرف.. از اقای سو اجازه گرفتم برم سرویس
ا.ت: ببخشید.. میشه برم سرویس؟
اقای سو: البته..
سریع از اون محیط خفه اومدم بیرون رفتم
اروم توی سالن قدم گذاشتم.. رفتم سرویس کارمو انجام دادم اومدم بیرون داشتم دستمو میشستم... خواستم بیام بیرونکه یدفه یکی دستمو کشید و کوبوندم به دیوار.. گوک دو بود.. شت....
گوک دو: جوابمو تو حیاط ندادی..دوس پسر داری؟ لباتم خوشفرمه... مگه نه؟
به لبام زل زده بود..
با ترس بهش نگاه کردم..
ا.ت: ولم کن..
سعی کردم هلش بدم ولی یه قدمم تکون نخورد
گوک دو: تا نگی ولت نمیکنم..
بغض کردم و گفتم: عوضی ولم کن
به تو هیچ ربطی نداره....
گوک دو: اووو.. خوبه زبونم داری..
به من ربط نداره؟ یه اشاره کنم رفیقام جوری میکنتت که نتونی از جات پاشی!
ا.ت: ولم کن..
بدجوری ترسیده بودم.. خواست لباشو بذاره رو لبام که رومو برگردوندم که عصبی شد موهامو گرف...
گوک دو: بیبی گرل خوبی باش.. نذار همینجا بکنمت..
ا.ت: اییییی ولم کن.. گرنه جیغ میزنم
خواستم لباسامو باز کنه که زنگ خورد
نفس راحتی کشیدم
گوک دو: لعنتی.. بر میگردم کوچولو
موهامو درس کردم سعی کردم عادی باشم و ترسمو بروز ندم واسه همین عادی رفتم پیش
هانول..
هانول: بریم ناهار بخوریم.. گشنمههه
خندیدم و بازوشو گرفتم و باهم رفتیم
امیدوارم تهیونگ نفهمه و اتفاق بدی نیوفته
رفتیم تو سالن غذا خوری غذامونو گرفتیم و نشستیم روی میز صندلی وسط سالن نگاه خیره بقیه رو حس میکردم و همین باعث میشد احساس خجالت کنم.. همیشه از اینکه مرکز توجه باشم متنفر بودم.. و الان دقیقا داخلشم.. هییییییی زندگی..
هانول: بخور دیگه سرد شد.. غذا های مدرسه ما حرف نداره.. بیشتر دانش اموزا واسه غذای خوبه اینجا انتقالی میگیرن...
ا.ت: جدی؟ پس باید از این فرصت استفاده کنم؟
هانول: اوهوم.. بیا واست دوکبوکی بریزم.. من زیاد دوس ندارم
ا.ت: واقعا دوس نداری؟ من عاشقشم......
عشق بی رنگ
ا.ت ویو
بعد از اینکه زنگ خورد با هانول رفتیم حیاط نشستیم روی صندلی.. داشتیم حرف میزدیم
که همون پسره که فک کنم اسمش سونگمین بود با چهار تا پسر دورش اومد نزدیکمون.. اولش فک کردم میخواد راجب درس ازمون سوال بپرسه ولی نه
سونگمین: ا.ت شی.. چرا نیومدی پیشم بشینی؟ دختر خوشگلی هستی.. خوش به حال دوس پسرت..
ا.ت: م.ممنونم.. ولی پیش هانول راحتر بودم..
گوک دو: دوس پسر داری؟
هانول: چیه؟ نکنه روش کراش زدی؟
گوک دو: شاید.. مشکلش چیه؟
مطمعنم کل کلاس روش کراش زدن انقد خوشگله..
ا.ت: بیخیال.. علاقه ای به قرار گذاشتن ندارم
مجبور بودم دروغ بگم تا دس از سرم بردارن
زنگ کلاس فیزیک خورد رفتیم سر کلاس کل مدت یه نگاه خیره ای رو روی خودم حس میکردم.. سرمو برگردوندم دیدم اون سونگمین داره یه جور بدی بهم نگاه میکنه
استرس وجودمو گرف.. از اقای سو اجازه گرفتم برم سرویس
ا.ت: ببخشید.. میشه برم سرویس؟
اقای سو: البته..
سریع از اون محیط خفه اومدم بیرون رفتم
اروم توی سالن قدم گذاشتم.. رفتم سرویس کارمو انجام دادم اومدم بیرون داشتم دستمو میشستم... خواستم بیام بیرونکه یدفه یکی دستمو کشید و کوبوندم به دیوار.. گوک دو بود.. شت....
گوک دو: جوابمو تو حیاط ندادی..دوس پسر داری؟ لباتم خوشفرمه... مگه نه؟
به لبام زل زده بود..
با ترس بهش نگاه کردم..
ا.ت: ولم کن..
سعی کردم هلش بدم ولی یه قدمم تکون نخورد
گوک دو: تا نگی ولت نمیکنم..
بغض کردم و گفتم: عوضی ولم کن
به تو هیچ ربطی نداره....
گوک دو: اووو.. خوبه زبونم داری..
به من ربط نداره؟ یه اشاره کنم رفیقام جوری میکنتت که نتونی از جات پاشی!
ا.ت: ولم کن..
بدجوری ترسیده بودم.. خواست لباشو بذاره رو لبام که رومو برگردوندم که عصبی شد موهامو گرف...
گوک دو: بیبی گرل خوبی باش.. نذار همینجا بکنمت..
ا.ت: اییییی ولم کن.. گرنه جیغ میزنم
خواستم لباسامو باز کنه که زنگ خورد
نفس راحتی کشیدم
گوک دو: لعنتی.. بر میگردم کوچولو
موهامو درس کردم سعی کردم عادی باشم و ترسمو بروز ندم واسه همین عادی رفتم پیش
هانول..
هانول: بریم ناهار بخوریم.. گشنمههه
خندیدم و بازوشو گرفتم و باهم رفتیم
امیدوارم تهیونگ نفهمه و اتفاق بدی نیوفته
رفتیم تو سالن غذا خوری غذامونو گرفتیم و نشستیم روی میز صندلی وسط سالن نگاه خیره بقیه رو حس میکردم و همین باعث میشد احساس خجالت کنم.. همیشه از اینکه مرکز توجه باشم متنفر بودم.. و الان دقیقا داخلشم.. هییییییی زندگی..
هانول: بخور دیگه سرد شد.. غذا های مدرسه ما حرف نداره.. بیشتر دانش اموزا واسه غذای خوبه اینجا انتقالی میگیرن...
ا.ت: جدی؟ پس باید از این فرصت استفاده کنم؟
هانول: اوهوم.. بیا واست دوکبوکی بریزم.. من زیاد دوس ندارم
ا.ت: واقعا دوس نداری؟ من عاشقشم......
۹۳۴
۲۹ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.