*still with me*PT19
مبایلم رو برداشتم و رفتم توش چرخیدم تغریبا چند ساعتی بیکار بودم دیگه داشتم خواب میرفتم که با صدای تهیونگ از خواب پریدم رفتم توی اتاقش بهم نگاه کرد و گفت
^مینسو اگه برات زحمت نیست این برگه ها رو ببر و بده به نماینده ی هر بخش خودت هم بردار.
با گفتن باشه ای از اتاق اومدم بیرون و رفتم برگه ها رو دادم به نماینده ی هر بخش و برگشتم توی اتاقم فرم رو پر کردم که متوجه ی یه کوه از برگه هایی شدم که جلوم هست باید مرتبشون میکردم شروع کردم به مرتب کردنشون که نگاهم به ساعت افتاد ساعت 10 شب بود یکم دیگه که مرتب کنم تموم میشه چندتا برگه رو مرتب کردم که دل درد شدیدی وایسا امروز چندمه ؟ تقویم رو برداشتم شت پر*یود شدم بزار از تهیونگ بپرسم چقدر دیگه کار داره رفتم توی اتاق تهیونگ و گفتم
÷تهیونگ چه قدر دیگه کار داریم؟ من میتونم برم؟)
^ یکم دیگه کار دارم چرا چیزی شده؟
÷پریود شدم و دل درد شدیدی دارم(یه چسه خجالت)
^بقیه ی بچه های شرکتم دارن میرن ماهم میتونیم بریم
برگه هایی که روی میزش بود رو مرتب کردو گذاشت کنار و رفتیم بیرون از شرکت و رفتیم خونه وقتی رسیدم خونه سریع رفتم توی اتاقم کارام رو کردم یه مسکن خوردم و رفتم بیرون تو پله ها بودم که خاله صدام زدو گفت
(مینسو بیا شام)
از اونجایی که عین سگ گشنم بود بدو بدو رفتم سمت میز.
*ا/ت ویو*پرش زمانی چند سال بعد*
نکته(توی این بازه ی زمانی اتفاقی نیوفتاده)
تغریبا چند سال از مرگ جین میگزه توی این چند سال کوک و خانوادش واقعا بهم کمک کردن مینسو هم که رفته بود پاریس و توی شرکت تهیونگ کار میکرد. منو کوک هم فاراغ التحصیل شدیم. اما من همین جوری توی کافه کار میکردم یه شب داشتم از خستگی پار میشدم توی اشپز خونه بودم و داشتم سفارش مشتریا رو اماده میکردم که برقا رفت یکی از دوستام توی کافه بهم گفت
(ا/ت بیا بریم بیرون از اشپز خونه امکان داره دستمون بخوره به یه چیزی و گند بالا بیاریم
چراغ قوه ی مبالم رو روشن کردم و رفتم بیرون از اشپز خونه که ومدم بیرون با یه چیز عجیب رو برو شدم یه مسیر پراز گل و شمع جلوش ه نامه نوشته بود که
(ا/ت دنبالم بیا)
بدون توجه به نامه رفتم و فتم که برقا اومد کوک رو دیدم که با یه حرلقه توی دستش جلوم زانو زده و میگه
-ا/ت میدونم سختی های زیادی کشیدی اما میخوام بهت بگم میای که از این به بعد توی غم و شادی ها پستی بلندی های زندگی باهم باشیم . با من ازدواج میکنی؟.
از ذوق گریم گرفتم به اشکام اجازه ی جاری شدن دادن دادم و گفتم
+معلومه
حلقه رو دستم کرد و بغلم کردو داد زد
-بالاخره مال خودم شدددددد
کل کافه از خنده رفت روی هوا بهش نگاه کردم و گفتم
+کوک اینجا کافست نه خونه مراقب رفتارت باش
-میخوام همه بدونن تو مال منی
بهش لبخند تحویل دادم بغلم کردو چرخوندم و بعدش هم لباش رو گذاشت روی لبم و بوسیدم
*پرش زمانی بعد از کافه توی خونه ی کوک*
وقتی رسیدیم خونه لباسامو عوض کردم و خودمو انداختم روی مبل و با داد به کوک گفتم
+کوکککککک میتونی تقویم منو بیاری؟
چند دقیقه بعد دیدم یه نفر با بالاتنه ی لخت و یه تقویم توی دستش بالای سرم وایساده کوک بود تویقم رو گرفتم و تاریخ امشب رو خط زدم کوک بهم نگاه کرد و گفت
-نظرت چیه امشب یه شب درد ناک رو تجربه کنیم ها؟
ابرو بالا انداختم و بهش جواب ندادم که احساس کردم از روی مبل بلند شدم چیشد کوک بغلم کرد و انداختم روی تخت
*اسمات نمینویسم خودتون دیگه تصور کنید خلاصه که اره دیگه...*
.
.
.
اسلاید دوم(استایل ا/ت)
اسلاید سوم(استایل کوک)
^مینسو اگه برات زحمت نیست این برگه ها رو ببر و بده به نماینده ی هر بخش خودت هم بردار.
با گفتن باشه ای از اتاق اومدم بیرون و رفتم برگه ها رو دادم به نماینده ی هر بخش و برگشتم توی اتاقم فرم رو پر کردم که متوجه ی یه کوه از برگه هایی شدم که جلوم هست باید مرتبشون میکردم شروع کردم به مرتب کردنشون که نگاهم به ساعت افتاد ساعت 10 شب بود یکم دیگه که مرتب کنم تموم میشه چندتا برگه رو مرتب کردم که دل درد شدیدی وایسا امروز چندمه ؟ تقویم رو برداشتم شت پر*یود شدم بزار از تهیونگ بپرسم چقدر دیگه کار داره رفتم توی اتاق تهیونگ و گفتم
÷تهیونگ چه قدر دیگه کار داریم؟ من میتونم برم؟)
^ یکم دیگه کار دارم چرا چیزی شده؟
÷پریود شدم و دل درد شدیدی دارم(یه چسه خجالت)
^بقیه ی بچه های شرکتم دارن میرن ماهم میتونیم بریم
برگه هایی که روی میزش بود رو مرتب کردو گذاشت کنار و رفتیم بیرون از شرکت و رفتیم خونه وقتی رسیدم خونه سریع رفتم توی اتاقم کارام رو کردم یه مسکن خوردم و رفتم بیرون تو پله ها بودم که خاله صدام زدو گفت
(مینسو بیا شام)
از اونجایی که عین سگ گشنم بود بدو بدو رفتم سمت میز.
*ا/ت ویو*پرش زمانی چند سال بعد*
نکته(توی این بازه ی زمانی اتفاقی نیوفتاده)
تغریبا چند سال از مرگ جین میگزه توی این چند سال کوک و خانوادش واقعا بهم کمک کردن مینسو هم که رفته بود پاریس و توی شرکت تهیونگ کار میکرد. منو کوک هم فاراغ التحصیل شدیم. اما من همین جوری توی کافه کار میکردم یه شب داشتم از خستگی پار میشدم توی اشپز خونه بودم و داشتم سفارش مشتریا رو اماده میکردم که برقا رفت یکی از دوستام توی کافه بهم گفت
(ا/ت بیا بریم بیرون از اشپز خونه امکان داره دستمون بخوره به یه چیزی و گند بالا بیاریم
چراغ قوه ی مبالم رو روشن کردم و رفتم بیرون از اشپز خونه که ومدم بیرون با یه چیز عجیب رو برو شدم یه مسیر پراز گل و شمع جلوش ه نامه نوشته بود که
(ا/ت دنبالم بیا)
بدون توجه به نامه رفتم و فتم که برقا اومد کوک رو دیدم که با یه حرلقه توی دستش جلوم زانو زده و میگه
-ا/ت میدونم سختی های زیادی کشیدی اما میخوام بهت بگم میای که از این به بعد توی غم و شادی ها پستی بلندی های زندگی باهم باشیم . با من ازدواج میکنی؟.
از ذوق گریم گرفتم به اشکام اجازه ی جاری شدن دادن دادم و گفتم
+معلومه
حلقه رو دستم کرد و بغلم کردو داد زد
-بالاخره مال خودم شدددددد
کل کافه از خنده رفت روی هوا بهش نگاه کردم و گفتم
+کوک اینجا کافست نه خونه مراقب رفتارت باش
-میخوام همه بدونن تو مال منی
بهش لبخند تحویل دادم بغلم کردو چرخوندم و بعدش هم لباش رو گذاشت روی لبم و بوسیدم
*پرش زمانی بعد از کافه توی خونه ی کوک*
وقتی رسیدیم خونه لباسامو عوض کردم و خودمو انداختم روی مبل و با داد به کوک گفتم
+کوکککککک میتونی تقویم منو بیاری؟
چند دقیقه بعد دیدم یه نفر با بالاتنه ی لخت و یه تقویم توی دستش بالای سرم وایساده کوک بود تویقم رو گرفتم و تاریخ امشب رو خط زدم کوک بهم نگاه کرد و گفت
-نظرت چیه امشب یه شب درد ناک رو تجربه کنیم ها؟
ابرو بالا انداختم و بهش جواب ندادم که احساس کردم از روی مبل بلند شدم چیشد کوک بغلم کرد و انداختم روی تخت
*اسمات نمینویسم خودتون دیگه تصور کنید خلاصه که اره دیگه...*
.
.
.
اسلاید دوم(استایل ا/ت)
اسلاید سوم(استایل کوک)
۱۱.۷k
۰۲ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.