احساس او 𝐏𝟒𝟕
#فیک
#فیک_فلیکس
#فیک_استری_کیدز
ولی باز سعی کردم جبران کنم و باسرعت عمل بیشتری کار کردم......
هیونجین سعی داشت کمک کنه ولی قبل اینکه برسه همه کارا رو تموم کرده بودم و نوبت عصرونه تموم شد و استراحت کردیم تا نوبت شام... یع مشتری بود ک یعالمه غذا واسه شامش میخواست ک ببره بیرون (نمیخواست تو کافه بخوره) بعدم چن نفر اومدن و کار اونارم راست و ریست کردیم و رفتن
کلا خیلی واس شام مشتری نداریم چون اینجا کافست و رستوران نیست و همین ک شام ناهارم میدیم خیلیه.
کلا خیلی مشتری نداریم اوناییم که مشترمونن یا پیرپاتانل و سنشون بالاست یا افراد کمی واس قرار میان ک اونا مشتری های ثابت رستورانن چون هیونجین اکثر اونارو میشناسه
یع خونواده 3 نفری هست ک تو این چن روزی ک کار میکنم چند باری دیدمشون. خیلی باحالن و مشتری ثابتمونن. فک کنم ازین مشتری اینجوریام زیاد داریم ولی از اومجایی که کافه کوچیکه مشتری های زیادی اصلا نمیتونیم داشته باشیم.
داشتم فکر میکردم ک یکی اومد... فک کردم مشتری جدیده و خب مثل همیشه هیونجین رفت سفارشاشو بگیره ولی چن ثانیه نگذشته بود که اومد.
هیونجین:ا.ت با تو کار داره
منم رفتم ببینم کیه....................................
حدس بزنید کی بود...
ام.........
خب....
بوا بود.قیافش ناراحت بود. سریع رفتم طرفش
من:بوا؟ چیزی ظده اتفاقی افتاده
بوا(با لحن ناراحت):ا.ت... میخواستم ی چیزی رو بت بگم
من:خب بگو نصف جونم کردی
بوا:یع نفس عمیق بکش
من:چی شدهههههه
بوا:ام....
یع کاغذو از کیفش کشید بیرون
بوا:سوپرایز
اصلا نمی دونستم چی بگم. تپش قلب گرفته بودم چون فک کرده بودم چیزی شده. اولین چیزی ک ب ذهنم رسیده بود، فک کرده بودم اتفاقی واس بابا افتاده ولی نه
کاغذ مدارکم بود... از مدرسه گرفته بودش و آورده بود
بوا:خواستم قبل اینکه بیای خونمون اینا رو بت بدم بعدم بیام ببینم کارت چجوریه......
ادامه دارد....
#فیک_فلیکس
#فیک_استری_کیدز
ولی باز سعی کردم جبران کنم و باسرعت عمل بیشتری کار کردم......
هیونجین سعی داشت کمک کنه ولی قبل اینکه برسه همه کارا رو تموم کرده بودم و نوبت عصرونه تموم شد و استراحت کردیم تا نوبت شام... یع مشتری بود ک یعالمه غذا واسه شامش میخواست ک ببره بیرون (نمیخواست تو کافه بخوره) بعدم چن نفر اومدن و کار اونارم راست و ریست کردیم و رفتن
کلا خیلی واس شام مشتری نداریم چون اینجا کافست و رستوران نیست و همین ک شام ناهارم میدیم خیلیه.
کلا خیلی مشتری نداریم اوناییم که مشترمونن یا پیرپاتانل و سنشون بالاست یا افراد کمی واس قرار میان ک اونا مشتری های ثابت رستورانن چون هیونجین اکثر اونارو میشناسه
یع خونواده 3 نفری هست ک تو این چن روزی ک کار میکنم چند باری دیدمشون. خیلی باحالن و مشتری ثابتمونن. فک کنم ازین مشتری اینجوریام زیاد داریم ولی از اومجایی که کافه کوچیکه مشتری های زیادی اصلا نمیتونیم داشته باشیم.
داشتم فکر میکردم ک یکی اومد... فک کردم مشتری جدیده و خب مثل همیشه هیونجین رفت سفارشاشو بگیره ولی چن ثانیه نگذشته بود که اومد.
هیونجین:ا.ت با تو کار داره
منم رفتم ببینم کیه....................................
حدس بزنید کی بود...
ام.........
خب....
بوا بود.قیافش ناراحت بود. سریع رفتم طرفش
من:بوا؟ چیزی ظده اتفاقی افتاده
بوا(با لحن ناراحت):ا.ت... میخواستم ی چیزی رو بت بگم
من:خب بگو نصف جونم کردی
بوا:یع نفس عمیق بکش
من:چی شدهههههه
بوا:ام....
یع کاغذو از کیفش کشید بیرون
بوا:سوپرایز
اصلا نمی دونستم چی بگم. تپش قلب گرفته بودم چون فک کرده بودم چیزی شده. اولین چیزی ک ب ذهنم رسیده بود، فک کرده بودم اتفاقی واس بابا افتاده ولی نه
کاغذ مدارکم بود... از مدرسه گرفته بودش و آورده بود
بوا:خواستم قبل اینکه بیای خونمون اینا رو بت بدم بعدم بیام ببینم کارت چجوریه......
ادامه دارد....
- ۳.۱k
- ۱۷ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط