پارت ۴۱
پارت ۴۱
*****
بعد از پانسمان توسط خدمتکار به آرومی روی تخت نشستم
= حالتون بهتره ؟
با سرم جواب خدمتکار رو دادم
+ اسمت چیه ؟
= سوفیا هستم
نمی دونستم باید سوالم رو ازش بپرسم یا نه
= چیزی می خواید بگید خانم ا/ت ؟
+ میگم .. میگم جانگ کوک با .. با برده های قبلیش هم همینکار رو کرده ؟
= من نباید این رو بگم ولی آره ، جناب جانگ کوک همیشه به برده هاش آسیب میزد ولی ..
لبخندی زد و ملحفه رو مرتب کرد
= ولی اولین باره که میبینم ارباب دستور میدن مراقب کسی باشیم که بهش آسیب زده
+ واقعا ؟
= بله ایشون هیچوقت به برده هاشون اهمییت نمیدادند و همیشه اتاق زیر شیروانی رو بهشون میدادند ولی از اون موقعی که شما اومدید اتاق مهمون رو براتون کنار گذاشته و از ما خواستند که مطمئن باشیم چیزی کم ندارید
لبخند کم رنگی از حرف سوفیا زدم
من انقدر دل باخته کوک بودم که کوچک ترین مهربونی از طرف کوک قلبم به تپش مینداخت
+ ممنون سوفیا
=استراحت کنید تا ناهارتون رو براتون بیارم
+ باشه
لبخندی بهش زدم و روی تخت دراز کشیدم و با رفتن سوفیا چشم هامو بستم و به اون اتاق مبهم فکر میکردم ...
****
( از دید نویسنده )
کوک با سینی حاوی سوپ وارد اتاق شود و کنار تخت ا/ت نشست
جانگ کوک نمی دونست چرا داره این کار رو انجام میده ولی بنظرش دختر روبه روش حسابی ضعیف شده بود و باید ازش پرستاری میکرد
- ا/ت
با فهمیدن اینکه ا/ت به خواب رفته چند باری صداش زد و در اخر لب هاشو به گوشش رسوند
( پایان از دید نویسنده )
-ا/ت بلندشو
- با تو نیستم مگه بلند شو
+ اوم ... یه ذره ...
- یالا .. باید بلند شی و سوپت و بخوری
تو خوابو بیدار غلتی زدم که با درد پهلوم فورا قیافم جمع کردم و روی تخت نیم خیز شدم
+ اهه...
کوک با فهمیدن درد بدنم بهم کمک کرد تا روی تخت بشینم
- باید غذات رو بخوری
+ ولی من گشنه ام نیست
با عصبانیت کاسه سوپ رو به دستش گرفت و قاشق رو پر کرد
- بخور
قاشق رو جلوی دهنم گرفت تا وادار به خوردن بشم
+ ولی من ...
- گفتم بخور
با صدای محکم کوک فورا دهنم رو باز کردم و محتوای قاشق رو خوردم این روند تا تموم شدن کاسه سوپ ادامه داشت
بعد از تموم شدن سوپ ظرف خالی رو روی میز کناری گذاشت
- برای چی رفته بودی به اون اتاق ا/ت ؟
سرم رو پایین گرفتم و با انگشتام بازی کردم
+ من .. من اصلا نمی دونستم تو اون اتاق چی هستش حوصلم سر رفته بود که داشتم عمارت رو میگشتم که اون اتاق رو دیدم
با ریختن اشکی گوشه ی چشمم کوک دستش رو جلو برد و قطره اشک رو پاک کرد
- بسیار خوب ، بابت رفتار امروزم پشیمون نیستم ، چون یاد گرفتی دیگه به اون اتاق نری
سرم رو بالا گرفتم و به چهره کوک که هیچ اثری از پشیمونی تو چهرش نبود خیره شدم
- بنظرم بهتره قوانین اینجارو با هم مرور کنیم ، نظرت چیه ؟
میدونستم که حق مخالفت ندارم پس سرم رو تکون دادم
- خوب ، یک به هیچ عنوان به اون اتاق نمیری ، من در اونجا رو قفل نکردم چون میدونستم هیچکس حق رفتن به اونجارو نداره ، ولی انگار یادم رفته بود که دو روزه موش فضولی رو با خودم به عمارت آوردم
با شرمندگی سرم رو پایین انداختم که کوک دوباره زبون باز کرد
- دو با هیچکدوم از خدمتکار ها صمیمی نمیشی و سوالات بی مورد نمیپرسی چون در اون صورت باید شاهد مرگشون باشی ، سه بدون اجازه من حق بیرون رفتن نداری ، چهار آسیب زدن به خودت و نافرمانی ممنوع ، پنچ فضولی تو کارام و سوال پیچ کردنم ممنوع
پوزخندی زد و چونم رو گرفت و من به چشماش نگاه کردم
- و مهم ترینش همیشه به چشم هام نگاه میکنی ، تو هر شرایطی ، تو سکس ، دعوا ، غذا خوردن ، هر موقع که پیشم بودی ، فهمیدی ؟
+ اوهم
- خوبه ، الان جلسه دارم استراحت کن
و بدون حرفی از اتاق خارج شد
تا خواستم جمله های کوک رو هضم کنم که دوباره در اتاق زده شد و سوفیا وارد اتاق شد .......
پایان پارت ۴۱
لایک کنید لطفا ♥️🙏
*****
بعد از پانسمان توسط خدمتکار به آرومی روی تخت نشستم
= حالتون بهتره ؟
با سرم جواب خدمتکار رو دادم
+ اسمت چیه ؟
= سوفیا هستم
نمی دونستم باید سوالم رو ازش بپرسم یا نه
= چیزی می خواید بگید خانم ا/ت ؟
+ میگم .. میگم جانگ کوک با .. با برده های قبلیش هم همینکار رو کرده ؟
= من نباید این رو بگم ولی آره ، جناب جانگ کوک همیشه به برده هاش آسیب میزد ولی ..
لبخندی زد و ملحفه رو مرتب کرد
= ولی اولین باره که میبینم ارباب دستور میدن مراقب کسی باشیم که بهش آسیب زده
+ واقعا ؟
= بله ایشون هیچوقت به برده هاشون اهمییت نمیدادند و همیشه اتاق زیر شیروانی رو بهشون میدادند ولی از اون موقعی که شما اومدید اتاق مهمون رو براتون کنار گذاشته و از ما خواستند که مطمئن باشیم چیزی کم ندارید
لبخند کم رنگی از حرف سوفیا زدم
من انقدر دل باخته کوک بودم که کوچک ترین مهربونی از طرف کوک قلبم به تپش مینداخت
+ ممنون سوفیا
=استراحت کنید تا ناهارتون رو براتون بیارم
+ باشه
لبخندی بهش زدم و روی تخت دراز کشیدم و با رفتن سوفیا چشم هامو بستم و به اون اتاق مبهم فکر میکردم ...
****
( از دید نویسنده )
کوک با سینی حاوی سوپ وارد اتاق شود و کنار تخت ا/ت نشست
جانگ کوک نمی دونست چرا داره این کار رو انجام میده ولی بنظرش دختر روبه روش حسابی ضعیف شده بود و باید ازش پرستاری میکرد
- ا/ت
با فهمیدن اینکه ا/ت به خواب رفته چند باری صداش زد و در اخر لب هاشو به گوشش رسوند
( پایان از دید نویسنده )
-ا/ت بلندشو
- با تو نیستم مگه بلند شو
+ اوم ... یه ذره ...
- یالا .. باید بلند شی و سوپت و بخوری
تو خوابو بیدار غلتی زدم که با درد پهلوم فورا قیافم جمع کردم و روی تخت نیم خیز شدم
+ اهه...
کوک با فهمیدن درد بدنم بهم کمک کرد تا روی تخت بشینم
- باید غذات رو بخوری
+ ولی من گشنه ام نیست
با عصبانیت کاسه سوپ رو به دستش گرفت و قاشق رو پر کرد
- بخور
قاشق رو جلوی دهنم گرفت تا وادار به خوردن بشم
+ ولی من ...
- گفتم بخور
با صدای محکم کوک فورا دهنم رو باز کردم و محتوای قاشق رو خوردم این روند تا تموم شدن کاسه سوپ ادامه داشت
بعد از تموم شدن سوپ ظرف خالی رو روی میز کناری گذاشت
- برای چی رفته بودی به اون اتاق ا/ت ؟
سرم رو پایین گرفتم و با انگشتام بازی کردم
+ من .. من اصلا نمی دونستم تو اون اتاق چی هستش حوصلم سر رفته بود که داشتم عمارت رو میگشتم که اون اتاق رو دیدم
با ریختن اشکی گوشه ی چشمم کوک دستش رو جلو برد و قطره اشک رو پاک کرد
- بسیار خوب ، بابت رفتار امروزم پشیمون نیستم ، چون یاد گرفتی دیگه به اون اتاق نری
سرم رو بالا گرفتم و به چهره کوک که هیچ اثری از پشیمونی تو چهرش نبود خیره شدم
- بنظرم بهتره قوانین اینجارو با هم مرور کنیم ، نظرت چیه ؟
میدونستم که حق مخالفت ندارم پس سرم رو تکون دادم
- خوب ، یک به هیچ عنوان به اون اتاق نمیری ، من در اونجا رو قفل نکردم چون میدونستم هیچکس حق رفتن به اونجارو نداره ، ولی انگار یادم رفته بود که دو روزه موش فضولی رو با خودم به عمارت آوردم
با شرمندگی سرم رو پایین انداختم که کوک دوباره زبون باز کرد
- دو با هیچکدوم از خدمتکار ها صمیمی نمیشی و سوالات بی مورد نمیپرسی چون در اون صورت باید شاهد مرگشون باشی ، سه بدون اجازه من حق بیرون رفتن نداری ، چهار آسیب زدن به خودت و نافرمانی ممنوع ، پنچ فضولی تو کارام و سوال پیچ کردنم ممنوع
پوزخندی زد و چونم رو گرفت و من به چشماش نگاه کردم
- و مهم ترینش همیشه به چشم هام نگاه میکنی ، تو هر شرایطی ، تو سکس ، دعوا ، غذا خوردن ، هر موقع که پیشم بودی ، فهمیدی ؟
+ اوهم
- خوبه ، الان جلسه دارم استراحت کن
و بدون حرفی از اتاق خارج شد
تا خواستم جمله های کوک رو هضم کنم که دوباره در اتاق زده شد و سوفیا وارد اتاق شد .......
پایان پارت ۴۱
لایک کنید لطفا ♥️🙏
۱۲۲.۴k
۱۹ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۵۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.