جیمین فیک زندگی پارت ۹۷#
جیمین فیک زندگی پارت ۹۷#
شب، خواب از سرم پریده بود. بلند شدم و بیهدف به آشپزخانه رفتم. از کنار اتاق جیمین رد شدم و نور کمرنگی از زیر در بیرون میزد. نخواستم نگاه کنم… اما ناخودآگاه ایستادم.
نفس عمیق کشیدم و آرام در را کمی باز کردم. جیمین کنار تخت نشسته بود، گوشیاش روی زمین افتاده بود، سرش روی دستهایش بود و شانههایش بیحرکت میلرزیدند. انگار داشت در سکوت اشک میریخت. چند ثانیه آنجا ایستادم، دلم میخواست بروم و او را بغل کنم، اما هنوز دلخوری سنگینی روی قلبم بود. آرام در را بستم و برگشتم به سمت آشپزخانه. حتی آب هم طعمش مثل سنگ روی زبانم بود.
صبح روز بعد، روی میز صبحانهای کامل آماده بود، همه چیزهایی که دوست داشتم. اما باز هم نتوانستم دست بزنم. جیمین در چارچوب آشپزخانه ایستاده بود. زیر چشمهایش کبود بود و صدایش گرفته.
جیمین: هر کاری بگی میکنم… فقط بگو چهجوری جبران کنم.
نگاهش کردم. چند لحظه دلم خواست بروم و در آغوشش بگیرم، اما دوباره به یاد آوردم چرا هنوز دلخورم.
ات:جبرانش زمان میبره… و من هنوز آمادش نیستم.
جیمین سرش را پایین انداخت. جیمی که همیشه قوی و مطمئن بود، حالا شکسته به نظر میرسید. چند قدم عقب رفت و با صدای آهسته گفت:
جیمین: باشه… اما من هر روز، هر لحظه… ثابت میکنم که عوض شدم.
و بدون هیچ حرف دیگر، خانه را ترک کرد. در بسته شد و سکوت دوباره نشست. اما این بار سکوت، نه خالی و بیروح، بلکه واقعی و پر از انتظار بود.
چند ساعت گذشت. هنوز روی مبل نشسته بودم، وقتی صدای باز شدن در را شنیدم. جیمین برگشته بود، بیصدا نزدیک شد. نگاهش به من افتاد و لبخندی آرام زد.
جیمین: میتونم؟
من هنوز کمی دلخور بودم، اما فهمیدم که دیگر نمیتوانم جلوی احساسم مقاومت کنم. آهسته گفتم: باشه…
او دستهایش را دورم حلقه کرد و من کمکم به آرامی تکیه دادم به شانهاش. گرما و آرامش بدنش، بغض و درد دیروز را کمکم شست. سرش و نزدیک صورتم کرد و یه بوسه گرمی به گونه ام زد و همینجوری بوسید که رسید به لبم و طولانی میبوسید و منم همراهیش میکردم ...
شب، خواب از سرم پریده بود. بلند شدم و بیهدف به آشپزخانه رفتم. از کنار اتاق جیمین رد شدم و نور کمرنگی از زیر در بیرون میزد. نخواستم نگاه کنم… اما ناخودآگاه ایستادم.
نفس عمیق کشیدم و آرام در را کمی باز کردم. جیمین کنار تخت نشسته بود، گوشیاش روی زمین افتاده بود، سرش روی دستهایش بود و شانههایش بیحرکت میلرزیدند. انگار داشت در سکوت اشک میریخت. چند ثانیه آنجا ایستادم، دلم میخواست بروم و او را بغل کنم، اما هنوز دلخوری سنگینی روی قلبم بود. آرام در را بستم و برگشتم به سمت آشپزخانه. حتی آب هم طعمش مثل سنگ روی زبانم بود.
صبح روز بعد، روی میز صبحانهای کامل آماده بود، همه چیزهایی که دوست داشتم. اما باز هم نتوانستم دست بزنم. جیمین در چارچوب آشپزخانه ایستاده بود. زیر چشمهایش کبود بود و صدایش گرفته.
جیمین: هر کاری بگی میکنم… فقط بگو چهجوری جبران کنم.
نگاهش کردم. چند لحظه دلم خواست بروم و در آغوشش بگیرم، اما دوباره به یاد آوردم چرا هنوز دلخورم.
ات:جبرانش زمان میبره… و من هنوز آمادش نیستم.
جیمین سرش را پایین انداخت. جیمی که همیشه قوی و مطمئن بود، حالا شکسته به نظر میرسید. چند قدم عقب رفت و با صدای آهسته گفت:
جیمین: باشه… اما من هر روز، هر لحظه… ثابت میکنم که عوض شدم.
و بدون هیچ حرف دیگر، خانه را ترک کرد. در بسته شد و سکوت دوباره نشست. اما این بار سکوت، نه خالی و بیروح، بلکه واقعی و پر از انتظار بود.
چند ساعت گذشت. هنوز روی مبل نشسته بودم، وقتی صدای باز شدن در را شنیدم. جیمین برگشته بود، بیصدا نزدیک شد. نگاهش به من افتاد و لبخندی آرام زد.
جیمین: میتونم؟
من هنوز کمی دلخور بودم، اما فهمیدم که دیگر نمیتوانم جلوی احساسم مقاومت کنم. آهسته گفتم: باشه…
او دستهایش را دورم حلقه کرد و من کمکم به آرامی تکیه دادم به شانهاش. گرما و آرامش بدنش، بغض و درد دیروز را کمکم شست. سرش و نزدیک صورتم کرد و یه بوسه گرمی به گونه ام زد و همینجوری بوسید که رسید به لبم و طولانی میبوسید و منم همراهیش میکردم ...
- ۳.۷k
- ۰۵ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط