پارت اول
پارت اول
نوای عشق
(داستان کلا از زبان ات هستش )
چند وقته پیش پدرم با یکی از شریک هاش یه قراردادی بست ،برای اینکه سهام شرکت هاشون بیشتر بشه قرارع من و پسر شریکش که تاحالا ندیدمش ازدواج کنیم
من اصلا از این موضوع با خبر نبودم تا وقتی که یه شب بابا اومد خونه و به من و مامان گفت که آماده بشید خانواده کیم دارن میان خواستگاری دختر خوشگلم و منو بغل کرد و بهم گفت
پدر:دختر خوشگلم میدونم الان یکم ناراحتی ولی این برای خوبی خودته
ات :همینطور خشکم زده بود ولی چاره نداشتم چون میدونم بابا همیشه خوبیه منو میخاد ولی این بار یه اشتباه کرد
مادر:دختر چرا اینجا وایستادی برو زود آماده شو الان میان
ات:باشه (با صدای بریده و ناراحت )
رفتم با کلی اشک لباس انتخاب کردم و پوشیدم بعد یه آرایش ساده کردم که اومدن
رفتم پایین دیدم همه نشستن و دارن حرف میزنن به جز یه نفر یه پسر جوان و ترسناک حالت چهرش خیلی ترسناک بود همین که دیدمش ترسیدم ولی چاره ای نداشتم انگار مجبورم باهاش ازدواج کنم به هرحال رفتم نشستم پیششون
همشون گرم حرف زدن بودن که بهمون گفتن با تهیونگ یعنی همون پسره سرد بریم اتاق حرف بزنیم با ترس باهاش رفتم اتاقم
همین که وارد اتاق شدم یهو با دستاش گردنم رو گرفت و داشت منو خ..فه میکرد
با دست هام سعی داشتم خودم رو نجات بدم ولی اون زورش بیشتر بود که بهم گفت
تهیونگ:ببین منو اصلا فکر های شاد نکنی که قرارع با من ازدواج کنی من از روی اجبار مجبورم تحملت کنم مگر نه دو دقیقه هم بهت نگاه نمیکنم هیچ فکر مسخره ای به سرت نزنه که قراره زندگی خوبی داشته باشی .
که ولم کرد بازور داشتم نفس میکشیدم
این خیلی ترسناک تر از اونی هست که فکرشم میکردم این یه روانیه پدرم دقیقا منو آغوش یه جهنم داره میفرسته
ات :تو یه روانی هستی
تهیونگ:پوزخند شیطانی زد و از اتاق رفت بیرون
ات :از ترس داشتم میمردم ولی باید بازم میرفتم پایین .
بعد از چقدر حرف زدن قرار شد عروسی دو روز بعد باشه
خیلی ناراحت بودم بعد از این که رفتن سریع رفتم اتاقم و کلی گریه کردم
پایان پارت اول
لطفا حمایتم کنید دوستون دارم بای 💗💗💛
نوای عشق
(داستان کلا از زبان ات هستش )
چند وقته پیش پدرم با یکی از شریک هاش یه قراردادی بست ،برای اینکه سهام شرکت هاشون بیشتر بشه قرارع من و پسر شریکش که تاحالا ندیدمش ازدواج کنیم
من اصلا از این موضوع با خبر نبودم تا وقتی که یه شب بابا اومد خونه و به من و مامان گفت که آماده بشید خانواده کیم دارن میان خواستگاری دختر خوشگلم و منو بغل کرد و بهم گفت
پدر:دختر خوشگلم میدونم الان یکم ناراحتی ولی این برای خوبی خودته
ات :همینطور خشکم زده بود ولی چاره نداشتم چون میدونم بابا همیشه خوبیه منو میخاد ولی این بار یه اشتباه کرد
مادر:دختر چرا اینجا وایستادی برو زود آماده شو الان میان
ات:باشه (با صدای بریده و ناراحت )
رفتم با کلی اشک لباس انتخاب کردم و پوشیدم بعد یه آرایش ساده کردم که اومدن
رفتم پایین دیدم همه نشستن و دارن حرف میزنن به جز یه نفر یه پسر جوان و ترسناک حالت چهرش خیلی ترسناک بود همین که دیدمش ترسیدم ولی چاره ای نداشتم انگار مجبورم باهاش ازدواج کنم به هرحال رفتم نشستم پیششون
همشون گرم حرف زدن بودن که بهمون گفتن با تهیونگ یعنی همون پسره سرد بریم اتاق حرف بزنیم با ترس باهاش رفتم اتاقم
همین که وارد اتاق شدم یهو با دستاش گردنم رو گرفت و داشت منو خ..فه میکرد
با دست هام سعی داشتم خودم رو نجات بدم ولی اون زورش بیشتر بود که بهم گفت
تهیونگ:ببین منو اصلا فکر های شاد نکنی که قرارع با من ازدواج کنی من از روی اجبار مجبورم تحملت کنم مگر نه دو دقیقه هم بهت نگاه نمیکنم هیچ فکر مسخره ای به سرت نزنه که قراره زندگی خوبی داشته باشی .
که ولم کرد بازور داشتم نفس میکشیدم
این خیلی ترسناک تر از اونی هست که فکرشم میکردم این یه روانیه پدرم دقیقا منو آغوش یه جهنم داره میفرسته
ات :تو یه روانی هستی
تهیونگ:پوزخند شیطانی زد و از اتاق رفت بیرون
ات :از ترس داشتم میمردم ولی باید بازم میرفتم پایین .
بعد از چقدر حرف زدن قرار شد عروسی دو روز بعد باشه
خیلی ناراحت بودم بعد از این که رفتن سریع رفتم اتاقم و کلی گریه کردم
پایان پارت اول
لطفا حمایتم کنید دوستون دارم بای 💗💗💛
۸.۶k
۰۱ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.