گره خورده
#گره_خورده
#پارت1
فصل اول
.
مستاصل و کلافه به مهداد خیره شدم. قطعا خوشش نمی آمد من دنبالشان بروم. هیچ کس دلش نمی خواهد در خرید های عروسی اش یک مزاحم همه جا دنبالش باشد اما حالت صورت مهداد هنوز هم خونسرد بود. انگار که بود و نبودم آنچنان برایش فرقی نداشت.
شانه بالا انداختم و گفتم:
_ باشه،یکم صبر کنید تا بیام.
و بعد از پله ها بالا رفتم و به سمت اتاقم روانه شدم. در کمدم را باز کردم. یک مانتو بلند نخی مشکی آستین سه ربع که تا کمر تنگ بود و از کمر به پایین چین می خورد را به همراه شلوار جین پوشیدم. شالم را از روی سرم کشیدم و غر زدم:
_ آخه مگه دو سالته که منو دنبال خودت می کشی؟
مو هایم را باز کردم و دوباره با گیره بالای سرم جمع کردم. یک شال سرخ آبی هم روی سرم انداختم.
برعکس آیه،من همیشه آرایشم در یک رژلب و یک خط چشم خلاصه می شد. رژلب سرخ آبی ام را روی لبم کشیدم و چون وقت نداشتم،بیخیال خط چشم شدم و از اتاق بیرون آمدم.
آیه با دیدنم با ذوق خندید و روشنک با رضایت لبخند زد. در آن لحظه به خون جفتشان تشنه بودم.
مهداد با دیدن من دست آیه را گرفت و از خانه خارج شدند. به سمت روشنک چرخیدم و با غیظ گفتم:
_ من و شما بعدا با هم کار داریم خانم!
و بعد از خانه بیرون رفتم. آل استار های مشکی رنگم را پوشیدم و مو هایی که به خاطر خم شدنم روی چشمم ریخته بود را پشت گوشم دادم. در حیاط را پشت سرم بستم و با دیدن ماشین مهداد که درست کنار پای من متوقف شده بود،یاد اولین روزی افتادم که آغاز کننده همه این اتفاقات بود.
لبخندی روی لبم نقش بست و سوار ماشین شدم.
آیه ریز ریز با مهداد حرف می زد و مهداد در جوابش سر تکان می داد و گاهی چیزی می گفت.
خودم را به خواب زدم و کسی نبود به این دختر کله شق بگوید چرا الکی من را دنبال خودش می برد وقتی هر دو نفرشان با حضور من معذب می شوند؟
این داستان ادامه دارد...
رمان گره خورده
نویسنده: آوا موسوی(آوان)
ویراستار: باران موحدیان
کانال تلگرام نویسنده👇🏻
https://t.me/roman_avann
#پارت1
فصل اول
.
مستاصل و کلافه به مهداد خیره شدم. قطعا خوشش نمی آمد من دنبالشان بروم. هیچ کس دلش نمی خواهد در خرید های عروسی اش یک مزاحم همه جا دنبالش باشد اما حالت صورت مهداد هنوز هم خونسرد بود. انگار که بود و نبودم آنچنان برایش فرقی نداشت.
شانه بالا انداختم و گفتم:
_ باشه،یکم صبر کنید تا بیام.
و بعد از پله ها بالا رفتم و به سمت اتاقم روانه شدم. در کمدم را باز کردم. یک مانتو بلند نخی مشکی آستین سه ربع که تا کمر تنگ بود و از کمر به پایین چین می خورد را به همراه شلوار جین پوشیدم. شالم را از روی سرم کشیدم و غر زدم:
_ آخه مگه دو سالته که منو دنبال خودت می کشی؟
مو هایم را باز کردم و دوباره با گیره بالای سرم جمع کردم. یک شال سرخ آبی هم روی سرم انداختم.
برعکس آیه،من همیشه آرایشم در یک رژلب و یک خط چشم خلاصه می شد. رژلب سرخ آبی ام را روی لبم کشیدم و چون وقت نداشتم،بیخیال خط چشم شدم و از اتاق بیرون آمدم.
آیه با دیدنم با ذوق خندید و روشنک با رضایت لبخند زد. در آن لحظه به خون جفتشان تشنه بودم.
مهداد با دیدن من دست آیه را گرفت و از خانه خارج شدند. به سمت روشنک چرخیدم و با غیظ گفتم:
_ من و شما بعدا با هم کار داریم خانم!
و بعد از خانه بیرون رفتم. آل استار های مشکی رنگم را پوشیدم و مو هایی که به خاطر خم شدنم روی چشمم ریخته بود را پشت گوشم دادم. در حیاط را پشت سرم بستم و با دیدن ماشین مهداد که درست کنار پای من متوقف شده بود،یاد اولین روزی افتادم که آغاز کننده همه این اتفاقات بود.
لبخندی روی لبم نقش بست و سوار ماشین شدم.
آیه ریز ریز با مهداد حرف می زد و مهداد در جوابش سر تکان می داد و گاهی چیزی می گفت.
خودم را به خواب زدم و کسی نبود به این دختر کله شق بگوید چرا الکی من را دنبال خودش می برد وقتی هر دو نفرشان با حضور من معذب می شوند؟
این داستان ادامه دارد...
رمان گره خورده
نویسنده: آوا موسوی(آوان)
ویراستار: باران موحدیان
کانال تلگرام نویسنده👇🏻
https://t.me/roman_avann
۳.۳k
۰۱ آذر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.