گره خورده
#گره_خورده
#پارت2
با توقف ماشین به آرامی چشم هایم را باز کردم و نگاهی به اطراف انداختم. در پارکینگ طبقاتی پاساژ بودیم.
بدون حرف از ماشین پیاده شدم و آیه کنارم ایستاد و رو به مهداد که خم شده بود تا کتش را از پشت صندلی اش بردارد،گفت:
_ مهداد دیگه امروز قول میدم لباسمو انتخاب کنم.
و بعد خودش خندید. مهداد صاف ایستاد و به خندیدن آیه خیره شد. دوباره از دست آیه حرص خوردم. پسر بیچاره را از نامزد بازی اش محروم کرده بود!
نگاه مهداد به آیه به قدری خاص بود که حتی من هم متوجه می شدم. واقعا آیه را دوست داشت؟
بدون این که جلب توجه کنم،به سمت آسانسوری که کمی آن طرف تر بود،رفتم و از گوشه چشم دیدم که مهداد به سمت آیه خم شد و چزی گفت و خنده آیه بلند تر شد.
لبخند زدم. خنده های آیه برای من به اندازه دنیا می ارزید. در آسانسور را باز کردم و منتظر ایستادم تا آیه و مهداد بیایند.
با رسیدنشان سوار آسانسور شدم و مهداد دکمه طبقه دوم را زد. به آهنگ ملایمی که از آسانسور پخش می شد،گوش دادم.
نگاهم به مهداد افتاد. هیچ وقت از این پسر حس خوبی دریافت نمی کردم و این حالت را از اولین روز دیدارمان داشتم اما خب به من چه؟من که نمی خواستم با او ازدواج کنم که نسبت به او حس خوبی داشته باشم.
مهم آیه بود و تکلیف آیه هم که مشخص بود.
آسانسور متوقف شد و از آسانسور خارج شدیم. آیه و مهداد جلو تر از من راه می رفتند و من با فاصله یک قدم پشت سرشان حرکت می کردم. آیه از همان مغازه اول شروع کرد و هر چیزی که چشمش را می گرفت،دست مهداد را می کشید و وارد مغازه می شد و من هم یک گوشه می ایستادم و نگاهشان می کردم.
واقعا چرا من را دنبال خودش آورده بود؟
آیه به اتاق پرو رفته بود و مهداد پشت در ایستاده بود و دست به جیب با اخم به فروشنده خیره بود. من هم تقریبا پشت سرش ایستاده بودم.
آیه در اتاق پرو را باز کرد.
_ مهداد خوبه؟
مهداد نگاه از فروشنده جوان گرفت و به آیه خیره شد. کنار مهداد ایستادم. یک لباس ساتن گلبهی که قدش تا بالای زانو بود و یقه گردی داشت و دور یقه اش مروارید سفید کار شده بود. لباس دکلته بود و روی سینه اش گشاد بود و چین می خورد و از زیر سینه تنگ می شد.
مهداد اشاره کرد تا آیه بچرخد. آیه چرخید و مهداد آهسته چیزی گفت که نشنیدم ولی از روی جوابی که آیه داد،فهمیدم چه چیزی به آیه گفته.
_ با یه کت و ساق درست میشه.
(ادامه ی پارت پست بعدی)
.
رمان گره خورده
نویسنده: آوا موسوی(آوان)
ویراستار: باران موحدیان
کانال تلگرام نویسنده👇🏻
https://t.me/roman_avann
#پارت2
با توقف ماشین به آرامی چشم هایم را باز کردم و نگاهی به اطراف انداختم. در پارکینگ طبقاتی پاساژ بودیم.
بدون حرف از ماشین پیاده شدم و آیه کنارم ایستاد و رو به مهداد که خم شده بود تا کتش را از پشت صندلی اش بردارد،گفت:
_ مهداد دیگه امروز قول میدم لباسمو انتخاب کنم.
و بعد خودش خندید. مهداد صاف ایستاد و به خندیدن آیه خیره شد. دوباره از دست آیه حرص خوردم. پسر بیچاره را از نامزد بازی اش محروم کرده بود!
نگاه مهداد به آیه به قدری خاص بود که حتی من هم متوجه می شدم. واقعا آیه را دوست داشت؟
بدون این که جلب توجه کنم،به سمت آسانسوری که کمی آن طرف تر بود،رفتم و از گوشه چشم دیدم که مهداد به سمت آیه خم شد و چزی گفت و خنده آیه بلند تر شد.
لبخند زدم. خنده های آیه برای من به اندازه دنیا می ارزید. در آسانسور را باز کردم و منتظر ایستادم تا آیه و مهداد بیایند.
با رسیدنشان سوار آسانسور شدم و مهداد دکمه طبقه دوم را زد. به آهنگ ملایمی که از آسانسور پخش می شد،گوش دادم.
نگاهم به مهداد افتاد. هیچ وقت از این پسر حس خوبی دریافت نمی کردم و این حالت را از اولین روز دیدارمان داشتم اما خب به من چه؟من که نمی خواستم با او ازدواج کنم که نسبت به او حس خوبی داشته باشم.
مهم آیه بود و تکلیف آیه هم که مشخص بود.
آسانسور متوقف شد و از آسانسور خارج شدیم. آیه و مهداد جلو تر از من راه می رفتند و من با فاصله یک قدم پشت سرشان حرکت می کردم. آیه از همان مغازه اول شروع کرد و هر چیزی که چشمش را می گرفت،دست مهداد را می کشید و وارد مغازه می شد و من هم یک گوشه می ایستادم و نگاهشان می کردم.
واقعا چرا من را دنبال خودش آورده بود؟
آیه به اتاق پرو رفته بود و مهداد پشت در ایستاده بود و دست به جیب با اخم به فروشنده خیره بود. من هم تقریبا پشت سرش ایستاده بودم.
آیه در اتاق پرو را باز کرد.
_ مهداد خوبه؟
مهداد نگاه از فروشنده جوان گرفت و به آیه خیره شد. کنار مهداد ایستادم. یک لباس ساتن گلبهی که قدش تا بالای زانو بود و یقه گردی داشت و دور یقه اش مروارید سفید کار شده بود. لباس دکلته بود و روی سینه اش گشاد بود و چین می خورد و از زیر سینه تنگ می شد.
مهداد اشاره کرد تا آیه بچرخد. آیه چرخید و مهداد آهسته چیزی گفت که نشنیدم ولی از روی جوابی که آیه داد،فهمیدم چه چیزی به آیه گفته.
_ با یه کت و ساق درست میشه.
(ادامه ی پارت پست بعدی)
.
رمان گره خورده
نویسنده: آوا موسوی(آوان)
ویراستار: باران موحدیان
کانال تلگرام نویسنده👇🏻
https://t.me/roman_avann
۳.۶k
۰۲ آذر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.