گره خورده
#گره_خورده
#پارت1
فصل اول
چتری هایم را پشت گوشم دادم و معذب سرجایم جا به جا شدم. هنوز هم به حضورش در این خانه عادت نداشتم.
روشنک با سینی چایی وارد پذیرایی شد و با لبخند چایی تعارف کرد و دوباره به آشپزخانه برگشت.
زیر چشمی نگاهش کردم. با خونسردی پا روی پا انداخته بود و دست به سینه به زمین خیره بود.
هنوز هم نفهمیده بودم چرا روشنک من را به زور اینجا نشانده بود. اگر می خواست مهمانش تنها نباشد،چرا خودش نمی آمد کنارش؟
کلافه از جا بلند شدم و با چشم غره مستقیم روشنک که در آشپزخانه ایستاده بود،دوباره با حرص سرجایم نشستم.
سرش را بالا آورد و با بی تفاوتی یک لحظه نگاهم کرد و بعد نگاه از من گرفت.
شالم را جلو کشیدم و روشنک چشم و ابرویی آمد و لب زد:
_ یه چیزی بگو.
چشم گرد کردم و به خودم اشاره کردم،یعنی که «من؟»
روشنک اخم کرد و دست به کمر زد.
با شنیدن صدای پا از پشت سرم نفس راحتی کشیدم و به سمت عقب چرخیدم.
آیه آرایش کرده و مرتب جلو آمد و با لبخند سلام کرد.
بلند شد و با جدیت به آیه دست داد و آیه به طرف من چرخید و متعجب گفت:
_ تو چرا آماده نیستی؟
ابرو هایم بالا رفتند
_ من؟
آیه پشت چشمی نازک کرد
_ تو که میدونی من هیچ وقت بدون تو خرید نمیرم.
به زور لبخند زدم
_ آیه جان،شما خودتون برید،منو میخوای چی کار؟
آیه لب برچید و پا بر زمین کوبید
_ من بدون تو نمیرم. مهداد تو یه چیزی بهش بگو.
این کله شقی های آیه همیشه کفرم را در می آورد. مهداد به من نگاه کرد و جدی و خونسرد گفت:
_ شاید دوست نداشته باشه بیاد،اصرار نکن.
آیه مظلوم به من نگاه کرد. این روش همیشگی اش برای به کرسی نشاندن حرفش بود. روشنک از آشپزخانه بیرون آمد.
_ چرا خودتو لوس می کنی؟خب تو هم برو دیگه.
(ادامه ی پارت پست بعدی)
رمان گره خورده
نویسنده: آوا موسوی(آوان)
ویراستار: باران موحدیان
کانال تلگرام نویسنده👇🏻
https://t.me/roman_avann
#پارت1
فصل اول
چتری هایم را پشت گوشم دادم و معذب سرجایم جا به جا شدم. هنوز هم به حضورش در این خانه عادت نداشتم.
روشنک با سینی چایی وارد پذیرایی شد و با لبخند چایی تعارف کرد و دوباره به آشپزخانه برگشت.
زیر چشمی نگاهش کردم. با خونسردی پا روی پا انداخته بود و دست به سینه به زمین خیره بود.
هنوز هم نفهمیده بودم چرا روشنک من را به زور اینجا نشانده بود. اگر می خواست مهمانش تنها نباشد،چرا خودش نمی آمد کنارش؟
کلافه از جا بلند شدم و با چشم غره مستقیم روشنک که در آشپزخانه ایستاده بود،دوباره با حرص سرجایم نشستم.
سرش را بالا آورد و با بی تفاوتی یک لحظه نگاهم کرد و بعد نگاه از من گرفت.
شالم را جلو کشیدم و روشنک چشم و ابرویی آمد و لب زد:
_ یه چیزی بگو.
چشم گرد کردم و به خودم اشاره کردم،یعنی که «من؟»
روشنک اخم کرد و دست به کمر زد.
با شنیدن صدای پا از پشت سرم نفس راحتی کشیدم و به سمت عقب چرخیدم.
آیه آرایش کرده و مرتب جلو آمد و با لبخند سلام کرد.
بلند شد و با جدیت به آیه دست داد و آیه به طرف من چرخید و متعجب گفت:
_ تو چرا آماده نیستی؟
ابرو هایم بالا رفتند
_ من؟
آیه پشت چشمی نازک کرد
_ تو که میدونی من هیچ وقت بدون تو خرید نمیرم.
به زور لبخند زدم
_ آیه جان،شما خودتون برید،منو میخوای چی کار؟
آیه لب برچید و پا بر زمین کوبید
_ من بدون تو نمیرم. مهداد تو یه چیزی بهش بگو.
این کله شقی های آیه همیشه کفرم را در می آورد. مهداد به من نگاه کرد و جدی و خونسرد گفت:
_ شاید دوست نداشته باشه بیاد،اصرار نکن.
آیه مظلوم به من نگاه کرد. این روش همیشگی اش برای به کرسی نشاندن حرفش بود. روشنک از آشپزخانه بیرون آمد.
_ چرا خودتو لوس می کنی؟خب تو هم برو دیگه.
(ادامه ی پارت پست بعدی)
رمان گره خورده
نویسنده: آوا موسوی(آوان)
ویراستار: باران موحدیان
کانال تلگرام نویسنده👇🏻
https://t.me/roman_avann
۴.۱k
۰۱ آذر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.